خودي ز اندازه هاي ما فزون است
خودي زان کل که تو بيني فزونست
ز گردن بار بار افتد که خيزد
به بحر روزگار افتد که خيزد
جز او در زير گردون خود نگر کيست؟
به بي بالي چنان پرواز گر کيست؟
به ظلمت مانده و نوري در آغوش
برون از جنت و حوري در آغوش
به آن نطقي دل آويزي که دارد
ز قعر زندگي گوهر برآرد
ضمير زندگاني جاوداني است
بچشم ظاهرش بيني زماني است
بتقديرش مقام هست و بود است
نمود خويش و حفظ اين نمود است
چه ميپرسي چه گون است و چه گون نيست
که تقدير از نهاد او برون نيست
چه گويم از چگون و بي چگونش
برون مجبور و مختار اندرونش
چنين فرموده ي سلطان بدر است
که ايمان در ميان جبر و قدر است
تو هر مخلوق را مجبور گوئي
اسير بند نزد و دور گوئي
ولي جان از دم جان آفرين است
بچندين جلوه ها خلوت نشين است
ز جبر او حديثي در ميان نيست
که جان بي فطرت آزاد جان نيست
شبيخون بر جهان کيف و کم زد
ز مجبوري به مختاري قدم زد
چو از خود گرد مجبوري فشاند
جهان خويش را چون ناقه راند
نگردد آسمان بي رخصت او
نه تابد اختري بي شفقت او
کند بي پرده روزي مضمرش را
بچشم خويش بيند جوهرش را
قطار نوريان در رهگذار است
پي ديدار او در انتظار است
شراب افرشته از تاکش بگيرد
عيار خويش از خاکش بگيرد
چه پرسي از طريق جستجويش
فرو آرد مقام هاي و هويش
شب و روزي که داري بر ابد زن
فغان صبحگاهي بر خرد زن
خرد را از حواس آيد متاعي
فغان از عشق مي گيرد شعاعي
خرد جز را فغان کل را بگيرد
خرد ميرد فغان هرگز نميرد
خرد بهر ابد ظرفي ندارد
نفس چون سوزن ساعت شمارد
تراشد روزها شب ها سحرها
نگيرد شعله و چيند شررها
فغان عاشقان انجام کاري است
نهان در يکدم او روزگاري است
خودي تا ممکناتش وانمايد
گره از اندرون خود گشايد
از آن نوري که وا بيند نداري
تو او را فاني و آني شماري
از آن مرگي که ميآيد چه باک است
خودي چون پخته شد از مرگ پاک است
ز مرگ ديگري لرزد دل من
دل من جان من آب و گل من
ز کار عشق و مستي بر فتادن
شرار خود بخاشاکي ندادن
بدست خود کفن بر خود بريدن
بچشم خويش مرگ خويش ديدن
ترا اين مرگ هر دم در کمين است
بترس از وي که مرگ ما همين است
کند گور تو اندر پيکر تو
نکير و منکر او در بر تو