خودي تعويذ حفظ کائنات است
نخستين پرتو ذاتش حيات است
حيات از خواب خوش بيدار گردد
درونش چون يکي بسيار گردد
نه او را بي نمود ما گشودي
نه ما را بي گشود او نمودي
ضميرش بحر ناپيدا کناري
دل هر قطره موج بيقراري
سر و برگ شکيبائي ندارد
بجز افراد پيدائي ندارد
حيات آتش خودي ها چون شررها
چو انجم ثابت و اندر سفرها
ز خود نارفته بيرون غير بين است
ميان انجمن خلوت نشين است
يکي بنگر بخود پيچيدن او
ز خاک پي سپر باليدن او
نهان از ديده ها درهاي و هوئي
دمادم جستجوي رنگ و بوئي
ز سوز اندرون در جست و خيز است
به آئيني که با خود در ستيز است
جهان را از ستيز او نظامي
کف خاک از ستيز آئينه فامي
نريزد جز خودي از پرتو او
نخيزد جز گهر اندر زو او
خودي را پيکر خاکي حجاب است
طلوع او مثال آفتاب است
درون سينه ي ما خاور او
فروغ خاک ما از جوهر او
تو مي گوئي مرا از «من » خبر کن
چه معني دارد اندر خود سفر کن
ترا گفتم که ربط جان و تن چيست
سفر در خود کن و بنگر که من چيست
سفر در خويش زادن بي اب و مام
ثريا را گرفتن از لب بام
ابد بردن بيک دم اضطرابي
تماشا بي شعاع آفتابي
ستردن نقش هر اميد و بيمي
زدن چاکي بدريا چون کليمي
شکستن اين طلسم بحر و بر را
ز انگشتي شکافيدن قمر را
چنان باز آمدن از لامکانش
درون سينه او در کف جهانش
ولي اين راز را گفتن محال است
که ديدن شيشه و گفتن سفال است
چه گويم از «من » و از توش و تابش
کند انا عرضنا بي نقابش
فلک را لرزه بر تن از فر او
زمان و هم مکان اندر بر او
نشيمن را دل آرم نهاد است
نصيب مشت خاکي اوفتاد است
جدا از غير و هم وابسته ي غير
گم اندر خويش هم پيوسته ي غير!
خيال اندر کف خاکي چسان است
که سيرش بي مکان و بي زمان است
بزندان است و آزاد است اين چيست؟
کمند و صيد و صياد است اين چيست
چراغي در ميان سينه ي تست
چه نور است اين که در آئينه ي تست؟
مشو غافل که تو او را اميني
چه ناداني که سوي خود نه بيني