سؤال سوم

وصال ممکن و واجب بهم چيست؟
حديث قرب و بعد و بيش و کم چيست؟

جواب

سه پهلو اين جهان چون و چند است
خرد کيف و کم او را کمند است
جهان طوسي و اقليدس است اين
پي عقل زمين فرسا بس است اين
زمانش هم مکانش اعتباري است
زمين و آسمانش اعتباري است
کمان را زه کن و آماج درياب
ز حرفم نکته ي معراج درياب
مجو مطلق درين دير مکافات
که مطلق نيست جز نور السموات
حقيقت لا زوال و لا مکان است
مگو ديگر که عالم بي کران است
کران او درون است و برون نيست
درونيش پست بالا کم فزون نيست
درونش خالي از بالا و زير است
ولي بيرون او وسعت پذير است
ابد را عقل ما ناسازگار است
يکي از گير و دار او هزار است
چو لنگ است او سکون را دوست دارد
نه بيند مغز و دل بر پوست دارد
حقيقت را چو ما صد پاره کرديم
تميز ثابت و سياره کرديم
خرد در لامکان طرح مکان بست
چو زناري زمان را بر ميان بست
زمان را در ضمير خود نديدم
مه و سال و شب و روز آفريدم
مه و سالت نمي ارزد بيک جو
بحرف «کم لبثتم » غوطه زن شو
بخود رس از سر هنگامه برخيز
تو خود را در ضمير خود فرو ريز
تن و جان را دو تا گفتن کلام است
تن و جان را دوتا ديدن حرام است
بجان پوشيده رمز کائنات است
بدن حالي ز احوال حيات است
عروس معني از صورت حنا بست
نمود خويش را پيرايه ها بست
حقيقت روي خود را پرده باف است
که او را لذتي در انکشاف است
بدن را تا فرنگ از جان جدا ديد
نگاهش ملک و دين را هم دو تا ديد
کليسا سبحه ي پطرس شمارد
که او با حاکمي کاري ندارد
بکار حاکمي مکر و فني بين
تن بي جان و جان بي تني بين
خرد را با دل خود همسفر کن
يکي بر ملت ترکان نظر کن
به تقليد فرنگ از خود رميدند
ميان ملک و دين ربطي نديدند
«يکي » را آن چنان صد پاره ديديم
عدد بهر شمارش آفريديم
کهن ديري که بيني مشت خاکست؟
دمي از سر گذشت ذات پاک است
حکممان مرده را صورت نگارند
يد موسي دم عيسي ندارند
درين حکمت دلم چيزي نديداست
براي حکمت ديگر تپيد است
من اين گويم جهان در انقلاب است
درونش زنده و در پيچ و تاب است
ز اعداد و شمار خويش بگذر
يکي در خود نظر کن پيش بگذر
در آن عالم که جزو از کل فزون است
قياس رازي و طوسي جنون است
زماني با ارسطو آشنا باش
دمي با ساز بيکن هم نوا باش
وليکن از مقام شان گذر کن
مشو گم اندر اين منزل سفر کن
بآن عقلي که داند بيش و کم را
شناسد اندرون کان و يم را
جهان چند و چون زير نگين کن
بگردون ماه و پروين را مکين کن
وليکن حکمت ديگر بياموز
رهان خود را از اين مکر شب و روز
مقام تو برون از روزگار است
طلب کن آن يمين کو بي يسار است