بگو ابليس را از من پيامي
تپيدن تا کجا در زير دامي
مرا اين خاکداني خوش نيايد
که صبحش نيست جز تمهيد شامي
جهان تا از عدم بيرون کشيدند
ضميرش سرد و بي هنگامه ديدند
بغير از جان ما سوزي کجا بود
ترا از آتش ما آفريدند
جدائي شوق را روشن بصر کرد
جدائي شوق را جوينده تر کرد
نميدانم که احوال تو چون است
مرا اين آب و گل از من خبر کرد
ترا از آستان خود براندند
رجيم و کافر و طاغوت خواندند
من از صبح ازل در پيچ و تابم
از آن خاري که اندر دل نشاندند
تو مي داني صواب و ناصوابم
نرويد دانه از کشت خرابم
نکردي سجده و از دردمندي
بخود گيري گناه بيحسابم
بيا تا نرد را شاهانه بازيم
جهان چار سو را در گدازيم
بافسون هنر از برگ کاهش
بهشتي اين سوي گردون بسازيم