دل

در آن بحر است کو ساحل نورزد
نهنگ از هيبت موجش بلرزد
از آن سيلي که صد هامون بگيرد
فلک با يک حباب او نيرزد
دل ما آتش و تن موج دودش
تپيد دمبدم ساز وجودش
بذکر نيم شب جمعيت او
چو سيمابي که بند چوب عودش
زمانه کار او را مي برد پيش
که مرد خود نگهدار است درويش
همين فقر است و سلطاني که دل را
نگه داري چو دريا گوهر خويش
نه نيروي خودي را آزمودي
نه بند از دست و پاي خود گشودي
خرد زنجير بودي آدمي را
اگر در سينه ي او دل نبودي
تو مي گوئي که دل از خاک و خون است
گرفتار طلسم کاف و نون است
دل ما گر چه اندر سينه ي ماست
وليکن از جهان ما برون است
جهان مهر و مه زناري اوست
گشاد هر گره از زاري اوست
پيامي ده ز من هندوستان را
غلام آزاد از بيداري اوست
من و تو کشت يزدان حاصل است اين
عروس زندگي را محمل است اين
غبار راه شد داناي اسرار
نه پنداري که عقل است اين دل است اين
گهي جوينده حسن غريبي
خطيبي منبر او از صليبي
گهي سلطان با خيل و سپاهي
ولي از دولت خود بي نصيبي
جهان دل جهان رنگ و بو نيست
درو پست و بلند و کاخ و کو نيست
زمين و آسمان و چار سو نيست
درين عالم بجز الله هو نيست
نگه ديد و خرد پيمانه آورد
که پيمايد جهان چار سو را
مي آشامي که دل کردند نامش
بخويش اندر کشيد اين رنگ و بو را
محبت چيست؟ تأثير نگاهيست
چه شيرين زخمي از تير نگاهيست
به صيد دل روي؟ ترکش بينداز
که اين نخچير نخچير نگاهيست