تمهيد

بيا ساقي بيار آن کهنه مي را
جوان فرودين کن پير دي را
نوائي ده که از فيض دم خويش
چو مشعل برفروزم چوب ني را
يکي از حجره ي خلوت برون آي
بباد صبحگاهي سينه بگشاي
خروش اين مقام رنگ و بو را
بقدر ناله ي مرغي بيفزاي
زمانه فتنه ها آورد و بگذشت
خسان را در بغل پرورد و بگذشت
دو صد بغداد را چنگيزي او
چو گور تيره بختان کرد و بگذشت
بسا کس انده فردا کشيدند
که دي مردند و فردا را نديدند
خنک مردان که در دامان امروز
هزاران تازه تر هنگامه چيدند
چو بلبل ناله ي زاري نداري
که در تن جان بيداري نداري
درين گلشن که گلچيني حلال است
تو زخمي از سر خاري نداري
بيا بر خويش پيچيدن بياموز
بناخن سينه کاويدن بياموز
اگر خواهي خدا را فاش بيني
خودي را فاش تر ديدن بياموز
گله از سختي ايام بگذار
که سختي نا کشيده کم عيار است
نمي داني که آب جويباران
اگر بر سنگ غلطد خوشگوار است
کبوتر بچه ي خود را چه خوش گفت
که نتوان زيست با خوي حريري
اگر يا هو زني از مستي شوق
کله را از سر شاهين بگيري
فتادي از مقام کبريائي
حضور دون نهادان چهره سائي
تو شاهيني وليکن خويشتن را
نگيري تا به دام خود نيائي
خوشا روزي که خود را باز گيري
همين فقر است کو بخشد اميري
حيات جاودان اندر يقين است
ره تخمين و ظن گيري بميري
تو هم مثل من از خود در حجابي
خنک روزي که خود را باز يابي
مرا کافر کند انديشه ي رزق
ترا کافر کند علم کتابي
چه خوش گفت اشتري با کره ي خويش
خنک آن کس که داند کار خود را
بگير از ما کهن صحرا نوردان
به پشت خويش بردن بار خود را
مرا ياد است از داناي افرنگ
بسا رازي که از بود و عدم گفت
وليکن با تو گويم اين دو حرفي
که با من پيرمردي از عجم گفت
الا اي کشته ي نا محرمي چند
خريدي از پي يک دل غمي چند
ز تأويلات ملايان نکوتر
نشستن با خود آگاهي دمي چند
وجود است اين که بيني با نمود است
حکيم ما چه مشکلها گشود است
کتابي بر فن غواص بنوشت
وليکن در دل دريا نبود است
به ضرب تيشه بشکن بيستون را
که فرصت اندک و گردون دو رنگ است
حکيمان را درين انديشه بگذار
شرر از تيشه خيزد يا ز سنگ است؟!
منه از کف چراغ آرزو را
بدست آور مقام ها و هو را
مشو در چار سوي اين جهان گم
بخود باز آو بشکن چار سو را
دل دريا سکون بيگانه از تست
به جيبش گوهر يک دانه از تست
تو اي موج اضطراب خود نگهدار
که دريا را متاع خانه از تست
دو گيتي را به خود بايد کشيدن
نبايد از حضور خود رميدن
به نور دوش بين امروز خود را
ز دوش امروز را نتوان ربودن
بما اي لاله خود را وا نمودي
نقاب از چهره ي زيبا گشودي
ترا چون بر دميدي لاله گفتند
بشاخ اندر چسان بودي؟ چه بودي؟
نگريد مرد از رنج و غم و درد
ز دوران کم نشيند بر دلش گرد
قياس او را مکن از گريه ي خويش
که هست از سوز و مستي گريه ي مرد
نه پنداري که مرد امتحان مرد
نميرد گر چه زير آسمان مرد
ترا شايان چنين مرگ است ور نه
ز هر مرگي که خواهي ميتوان مرد
اگر خاک تو از جان محرمي نيست
بشاخ تو هم از نيسان نمي نيست
ز غم آزاد شو، دم را نگه دار
که اندر سينه ي پر دم غمي نيست
پريشان هر دم ما از غمي چند
شريک هر غمي نامحرمي چند
وليکن طرح فردائي توان ريخت
اگر داني بهاي اين دمي چند
جوانمردي که دل با خويشتن بست
رود در بحر و دريا ايمن از شست
نگه را جلوه مستي ها حلال است
ولي بايد نگه داري دل و دست
از آن غم ها دل ما دردمند است
که اصل او ازين خاک نژند است
من تو زان غم شيرين ندانيم
که اصل او ز افکار بلند است
مگو با من خداي ما چنين کرد
که شستن ميتوان از دامنش گرد
تو و بالا کن اين عالم که در وي
قماري مي برد نامرد از مرد
برون کن کينه از سينه ي خويش
که دودخانه از روزن برون به
ز کشت دل مده کس را خراجي
مشو اي ده خدا غارت گر ده
سحر ها در گريبان شب اوست
دو گيتي را فروغ از کوکب اوست
نشان مرد حق ديگر چه گويم
چو مرگ آيد تبسم بر لب اوست
بباد صبحدم شبنم بناليد
که دارم از تو اميد نگاهي
دلم افسرده شد از صحبت گل
چنان بگذر که ريزم بر گياهي