خوش آن راهي که ساماني نگيرد
دل او پند ياران کم پذيرد
بآبي سوزناکش سينه بگشاي
ز يک آهش غم صد ساله ميرد
دل ما بيدلان بردند و رفتند
مثال شعله افسردند و رفتند
بيا يک لحظه با عامان درآميز
که خاصان بادها خوردند و رفتند!
سخن ها رفت از بود و نبودم
من از خجلت لب خود کم گشودم
سجود زنده مردان مي شناسي
عيار کار من گير از سجودم
دل من درگشا چون و چند است
نگاهش از مه و پروين بلند است
بدو ويرانه ئي در دوزخ او را
که اين کافر بسي خلوت پسند است
چه شور است اين که در آب و گل افتاد
ز يک دل عشق را صد مشکل افتاد
قرار يک نفس بر من حرام است
بمن رحمي که کارم با دل افتاد
جهان از خود برون آورده ي کيست؟
جمالش جلوه ي بي پرده ي کيست
مرا گوئي که از شيطان حذر کن
بگو با من که او پرورده ي کيست؟
دل بي قيد من در پيچ و تابست
نصيت من عتابي يا خطابيست
دل ابليس هم نتوانم آزرد
گناه گاه گاه من صوابيست
صنبت الکاس عنا ام عمرو
و کان الکاس مجرا ها اليمينا
اگر اين است رسم دو ستداري
بديوار حرم زن جام و مينا
بخود پيچندگان در دل اسيرند
همه دردند و درمان ناپذيرند
سجود از ما چه ميخواهي که شاهان
خراجي از ده ويران نه گيرند
روم راهي که او را منزلي نيست
از آن تخمي که ريزم حاصلي نيست
من از غم ها نمي ترسم وليکن
مده آن غم که شايان دلي نيست
مي من از تنک جامان نگه دار
شراب پخته از خامان نگه دار
شرر از نيستاني دور تر به
بخاصان بخش و از عامان نگه دار
ترا اين کشمکش اندر طلب نيست
ترا اين درد و داغ و تاب و تب نيست
از آن از لا مکان بگريختم من
که آن جا ناله هاي نيم شب نيست
ز من هنگامه ئي ده اين جهان را
دگرگون کن زمين و آسمان را
ز خاک ما دگر آدم برانگيز
بکش اين بنده ي سود و زيان را
جهاني تيره تر با آفتابي
صواب او سراپا ناصوابي
ندانم تا کجا ويرانه ئي را
دهي از خون آدم رنگ و آبي
غلامم جز رضاي تو نجويم
جز آن راهي که فرمودي نه پويم
وليکن گر به اين نادان بگوئي
خري را اسب تازي گو، نه گويم
دلي در سينه دارم بي سروري
نه سوزي در کف خاکم نه نوري
بگير از من که بر من بار دوش است
ثواب اين نماز بي حضوري
چه گويم قصه ي دين و وطن را
که نتوان فاش گفتن اين سخن را
مونج از من که از بي مهري تو
بنا کردم همان دير کهن را
مسلماني که در بند فرنگ است
دلش در دست او آسان نيايد
ز سيمائي که سودم بر در غير
سجودي بوذر و سلمان نيابد
نخواهم اين جهان و آن جهان را
مرا اين بس که دانم رمز جان را
سجودي ده که از سوز و سرورش
بوجد آرم زمين و آسمان را
چه ميخواهي ازين مرد تن آساي
بهر بادي که آمد رفتم از جاي
سحر جاويد را در سجده ديدم
به صبحش چهره ي شامم بياراي
به آن قوم از تو مي خواهم گشادي
فقيهش بي يقيني، کم سوادي
بسي ناديدني را ديده ام من
«مرا اي کاشکي مادر نزادي »
نگاه تو عتاب آلود تا چند
بتان حاضر و موجود تا چند
درين بتخانه اولاد براهيم
نمک پرورده ي نمرود تا چند
سرور رفته باز آيد که نايد
نسيمي از حجاز آيد که نايد
سر آمد روزگار اين فقيري
دگر داناي راز آيد که نايد
اگر مي آيد آن داناي رازي
بده او را نواي دل گدازي
ضمير امتان را مي کند پاک
کليمي يا حکيمي ني نوازي
متاع من دل درد آشناي است
نصيب من فغان نارساي است
بخاک مرقد من لاله خوشتر
کم هم خاموش و هم خونين نواي است
دل از دست کسي بردن نداند
غم اندر سينه پروردن نداند
دم خود را دميدي اندر آن خاک
که غير از خوردن و مردن نداند
دل ما از کنار ما رميده
بصورت مانده و معني نديده
ز ما آن را نده ي در گاه خوشتر
حق او را ديده و ما را شنيده
نداند جبرئيل اين هاي و هو را
که نشناسد مقام جستجو را
بپرس از بنده ي بيچاره ي خويش
که داند نيش و نوش آرزو را
شب اين انجمن آراستم من
چو مه از گردش خود کاستم من
حکايت از تغافل هاي تو رفت
وليکن از ميان برخاستم من
چنين دور آسمان کم ديده باشد
که جبريل امين را دل خراشد
چه خوش ديري بنا کردند آنجا
پرستد مؤمن و کافر تراشد
عطا کن شور رومي، سوز خسرو
عطا کن صدق و اخلاص سنائي
چنان با بندگي در ساختم من
نه گيرم گر مرا بخشي خدائي
مسلمان فاقه مست و ژنده پوش است
ز کارش جبرئيل اندر خروش است
بيا نقش دگر ملت به ريزم
که اين ملت جهان را بار دوش است
دگر ملت که کاري پيش گيرد
دگر ملت که نوش از نيش گيرد
نگردد با يکي عالم رضامند
دو عالم را به دوش خويش گيرد
دگر قومي که ذکر لا الهش
برآرد از دل شب صبح گاهش
شناسد منزلش را آفتابي
که ريگ کهکشان روبد ز راهش
جهان تست در دست خسي چند
کسان او به بند ناکسي چند
هنر ور در ميان کار گاهان
کشد خود را به عيش کرکسي چند
مريدي فاقه مستي گفت با شيخ
که يزدان را ز حال ما خبر نيست
به ما نزديک تر از شهرگ ماست
وليکن از شکم نزديک تر نيست
دگرگون کشور هندوستان است
دگرگون آن زمين و آسمان است
مجو از ما نماز پنچگانه
غلامان را صف آرائي گران است
ز محکومي مسلمان خود فروش است
گرفتار طلسم چشم و گوش است
ز محکومي رگان در تن چنان سست
که ما را شرع و آئين بار دوش است
يکي اندازه کن سود و زيان را
چو جنت جاوداني کن جهان را
نمي بيني که ما خاکي نهادان
چه خوش آراستيم اين خاکدان را
تو مي داني حيات جاودان چيست
نمي داني که مرگ جاودان چيست!
ز اوقات تو يک دم کم نه گردد
اگر من جاودان باشم زيان چيست؟
به پايان چون رسد اين عالم پير
شود بي پرده هر پوشيده تقدير
مکن رسوا حضور خواجه ما را
حساب من ز چشم او نهان گير
بدن واماند و جانم در تگ و پوست
سوي شهري که بطحا در ره اوست
تو باش اين جا و با خاصان بياميز
که من دارم هواي منزل دوست