سوز و ساز عاشقان دردمند
شورهاي تازه در جانم فکند
مشکلات کهنه سر بيرون زدند
باز بر انديشه ام شبخون زدند
قلزم فکرم سراپا اضطراب
ساحلش از زور طوفاني خراب
گفت رومي وقت را از کف مده
اي که مي خواهي گشود هر گره
چند در افکار خود باشي اسير
اين قيامت را برون ريز از ضمير