ز خاک خويش طلب آتشي که پيدا نيست
تجلي دگري در خور تقاضا نيست
نظر بخويش چنان بسته ام که جلوه ي دوست
جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نيست
بملک جم ندهم مصرع نظيري را
«کسي که کشته نشد از قبيله ي ما نيست »
اگر چه عقل فسون پيشه لشکري انگيخت
تو دل گرفته نباشي که عشق تنها نيست
تو ره شناس نه ئي وز مقام بيخبري
چه نغمه ايست که در بر بط سليمي نيست
ز قيد و صيد نهنگان حکايتي آور
مگو که زورق ما روشناس دريا نيست
مريد همت آن رهروم که پا نگذاشت
به جاده ئي که درو کوه و دشت و دريا نيست
شريک حلقه ي رندان باده پيما باش
حذر ز بيعت پيري که مرد غوغا نيست