باز با من گفت «برخيز اي پسر
جز بدامانم مياويز اي پسر
آن کهستان آن جبال بي کليم
آنکه از برف است چون انبار سيم
در پس او قلزم الماس گون
آشکارا تر درونش از برون
ني بموج و ني بسيل او را خلل
در مزاج او سکون لم يزل
اين مقام سرکشان زور مست
منکران غائب و حاضر پرست
آن يکي از شرق و آن ديگر ز غرب
هر دو با مردان حق در حرب و ضرب
آن يکي بر گردنش چوب کليم
وان دگر از تيغ درويشي دو نيم
هر دو فرعون اين صغير و آن کبير
هر دو در آغوش دريا تشنه مير
هر کسي با تلخي مرگ آشناست
مرگ جباران ز آيات خداست
در پي من پا بنه از کس مترس
دست در دستم بده از کس مترس
سينه ي دريا چو موسي بر درم
من ترا اندر ضمير او برم
بحر بر ما سينه ي خود را گشود
يا هوا بود و چو آبي وا نمود
قعر او يک وادي بي رنگ و بو
وادي تاريکي او تو بتو
پير رومي سوره ي طه سرود
زير دريا ماهتاب آمد فرود
کوه هاي شسته و عريان و سرد
اندر آن سرگشته و حيران دو مرد
سوي رومي يک نظر نگريستند
باز سوي يک دگر نگريستند
گفت فرعون اين سحر اين جوي نور
از کجا اين صبح و اين نور و ظهور؟