گفت حکمت را خدا خير کثير
هر کجا اين خير را بيني بگير
علم حرف و صوت را شهپر دهد
پاکي گوهر به ناگوهر دهد
علم را بر اوج افلاک است ره
تا ز چشم مهر برکند دنگه
نسخه ي او نسخه ي تفسير کل
بسته ي تدبير او تقدير کل
دشت را گويد حبابي ده دهد
بحر را گويد سرابي ده دهد
چشم او بر واردات کائنات
تا به بيند محکمات کائنات
دل اگر بندد به حق پيغمبري است
ور ز حق بيگانه گردد کافري است
علم را بي سوز دل خواني شر است
نور او تاريکي بحر و بر است
عالمي از غاز او کور و کبود
فرودينش برگ ريز هست و بود
بحر و دشت و کوهسار و باغ و راغ
از بم طياره ي او داغ داغ
سينه ي افرنگ را ناري ازوست
لذت شبخون ويلغاري ازوست
سير واژوني دهد ايام را
مي برد سرمايه ي اقوام را
قوتش ابليس را ياري شود
نور نار از صحبت ناري شود
کشتن ابليس را ياري شود
زانکه او گم اندر اعماق دل است
خوشتر آن باشد مسلمانش کني
کشته ي شمشير قرآنش کني
از جلال بي جمالي الامان
از فراق بي وصالي الامان
علم بي عشق است از طاغوتيان
علم با عشق است از لاهوتيان
بي محبت علم و حکمت مرده ئي
عقل تيري بر هدف ناخورده ئي
کور را بيننده از ديدار کن
بولهب را حيدر کرار کن