غربيان را زيرکي ساز حيات
شرقيان را عشق راز کائنات
زيرکي از عشق گردد حق شناس
کار عشق از زيرکي محکم اساس
عشق چون با زيرکي همبر شود
نقشبند عالم ديگر شود
خيز و نقش عالم ديگر بنه
عشق را با زيرکي آميز ده
شعله ي افرنگيان نم خورده ايست
چشم شان صاحب نظر دل مرده ايست
زخمها خوردند از شمشير خويش
بسمل افتادند چون نخچير خويش
سوز و مستي را مجو از تاک شان
عصر ديگر نيست در افلاک شان
زندگي را سوز و ساز از نار تست
عالم نو آفريدن کار تست
مصطفي کو از تجدد مي سرود
گفت نقش کهنه را بايد زدود
نو نگردد کعبه را رخت حيات
گر ز افرنگ آيدش لات ومنات
ترک را آهنگ نودر چنگ نيست
تازه اش جز کهنه ي افرنگ نيست
سينه ي او را دمي ديگر نبود
در ضميرش عالمي ديگر نبود
لاجرم با عالم موجود ساخت
مثل موم از سوز اين عالم گداخت
طرفگيها در نهاد کائنات
نيست از تقليد تقويم حيات
زنده دل خلاق اعصار و دهور
جانش از تقليد گردد بي حضور
چون مسلمانان اگر داري جگر
در ضمير خويش و در قرآن نگر
صد جهان تازه در آيات اوست
عصرها پيچيده در آنات اوست
يک جهانش عصر حاضر را بس است
گير اگر در سينه دل معني رس است
بنده ي مؤمن ز آيات خداست
هر جهان اندر بر او چون قباست
چون کهن گردد جهاني در برش
مي دهد قرآن جهاني ديگرش