لرد مغرب آن سراپا مکر و فن
اهل دين را داد تعليم وطن
او بفکر مرکز و تو در نفاق
بگذر از شام و فلسطين و عراق
تو اگر داري تميز خوب و زشت
دل نه بندي با کلوخ سنگ و خشت
چيست دين برخاستن از روي خاک
تا ز خود آگاه گردد جان پاک
مي نگنجد آنکه گفت الله هو
در حدود اين نظام چارسو
پر که از خاک و برخيزد ز خاک
حيف اگر در خاک ميرد جان پاک
گر چه آدم بردميد از آب و گل
رنگ و نم چون گل کشيد از آب و گل
حيف اگر در آب و گل غلطد مدام
حيف اگر برتر نپرد زين مقام
گفت تن در شو بخاک رهگذر
گفت جان پهناي عالم را نگر
جان نگنجد در جهات اي هوشمند
مرد حر بيگانه از هر قيد و بند
حر ز خاک تيره آيد در خروش
زانکه از بازان نيايد کار موش
آن کف خاکي که ناميدي وطن
اين که گوئي مصر و ايران و يمن
با وطن اهل وطن را نسبتي است
زانکه از خاکش طلوع ملتي است
اندرين نسبت اگر داري نظر
نکته ئي بيني ز مو باريک تر
گر چه از مشرق برآيد آفتاب
با تجلي هاي شوخ و بي حجاب
در تب و تاب است از سوز درون
تا ز قيد شرق و غرب آيد برون
بردمد از مشرق خود جلوه مست
تا همه آفاق را آرد بدست
فطرتش از مشرق و مغرب بري است
گر چه او از روي نسبت خاوري است