من چو کوران دست بر دوش رفيق
            پا نهادم اندر آن غار عميق
         
        
            ماه را از ظلمتش دل داغ داغ
            اندرو خورشيد محتاج چراغ
         
        
            وهم و شک بر من شبيخون ريختند
            عقل و هوشم را بدار آويختند
         
        
            راه رفتم رهزنان اندر کمين
            دل تهي از لذت صدق و يقين
         
        
            تا نگه را جلوه ها شد بي حجاب
            صبح روشن بي طلوع آفتاب
         
        
            وادي هر سنگ او زنار بند
            ديوسار از نخلهاي سر بلند
         
        
            از سرشت آب و خاک است اين مقام
            يا خيالم نقش بندد در منام
         
        
            در هواي او چو مي ذوق و سرور
            سايه از تقبيل خاکش عين نور
         
        
            ني زمينش را سپهر لاجورد
            ني کنارش از شقفها سرخ و زرد
         
        
            نور در بند ظلام آنجا نبود
            دود گرد صبح و شام آنجا نبود
         
        
            زير نخلي عارف هندي نژاد
            ديده ها از سرمه اش روشن سواد
         
        
            موي بر بسته و عريان بدن
            گرد او ماري سفيدي حلقه زن
         
        
            آدمي از آب و گل بالاتري
            عالم از دير خيالش پيکري
         
        
            وقت او را گردش ايام ني
            کار او با چرخ نيلي فام ني
         
        
            گفت با رومي که همراه تو کيست
            در نگاهش آرزوي زندگيست