مشرقي باده چشيده است ز ميناي فرنگ
            عجبي نيست اگر توبه ي ديرينه شکست
         
        
            فکر نوزاده ي او شيوه ي تدبير آموخت
            جوش زد خون به رگ بنده ي تقدير پرست
         
        
            ساقيا تنگ دل از شورش مستان نشوي
            خود تو انصاف بده اين همه هنگامه که بست
         
        
            «بوي گل خود به چمن راه نماشد ز نخست
            ورنه بلبل چه خبر داشت که گلزاري هست »