ياد ايامي که بودم در خمستان فرنگ
            جام او روشن تر از آئينه ي اسکندر است
         
        
            چشم مست مي فروشش باده را پروردگار
            باده خواران را نگاه ساقي اش پيغمبر است
         
        
            جلوه ي او بي کليم و شعله ي او بي خليل
            عقل ناپروا متاع عشق را غارتگر است
         
        
            در هوايش گرمي يک آه يبتابانه نيست
            رند اين ميخانه را يک لغزش مستانه نيست