نکته دان المني را در ارم
            صحبتي افتاد با پير عجم
         
        
            شاعري کو همچو آن عالي جناب
            نيست پيغمبر ولي دارد کتاب
         
        
            خواند بر داناي اسرار قديم
            قصه ي پيمان ابليس و حکيم
         
        
            گفت رومي اي سخن را جان نگار
            تو ملک صيداستي و يزدان شکار
         
        
            فکر تو در کنج دل خلوت گزيد
            اين جهان کهنه را باز آفريد
         
        
            سوز و ساز جان به پيکر ديده ئي
            در صدف تعمير گوهر ديده ئي
         
        
            هر کسي از رمز عشق آگاه نيست
            هر کسي شايان اين درگاه نيست
         
        
            «داند آن کو نيکبخت و محرم است
            زيرکي ز ابليس و عشق از آدم است »