سطوت که از کوه ستانند و به کاهي بخشند
            کله جم به گداي سر راهي بخشند
         
        
            در ره عشق فلان ابن فلان چيزي نيست
            يد بيضاي کليمي به سياهي بخشند
         
        
            گاه شاهي به جگر گوشه ي سلطان ندهند
            گاه باشد که به زنداني چاهي بخشند
         
        
            فقر را نيز جهانبان و جهانگير کنند
            که باين راه نشين تيغ نگاهي بخشند
         
        
            عشق پامال خرد گشت و جهان ديگر شد
            بود آيا که مرا رخصت آهي بخشند