سوز سخن ز ناله ي مستانه ي دل است
            اين شمع را فروغ ز پروانه ي دل است
         
        
            مشت گليم و ذوق فغاني نداشتيم
            غوغاي ما ز گردش پيمانه ي دل است
         
        
            اين تيره خاکدان که جهان نام کرده ئي
            فرسوده پيکري ز صنم خانه ي دل است
         
        
            اندر رصد نشسته حکيم ستاره بين
            در جستجوي سرحد ويرانه ي دل است
         
        
            لاهوتيان اسير کمند نگاه او
            صوفي هلاک شيوه ي ترکانه ي دل است
         
        
            محمود غزنوي که صنم خانه ها شکست
            زناري بتان صنم خانه ي دل است
         
        
            غافل تري ز مرد مسلمان نديده ام
            دل در ميان سينه و بيگانه ي دل است