اين گنبد مينائي اين پستي و بالائي
            در شد بدل عاشق با اين همه پهنائي
         
        
            اسرار ازل جوئي؟ بر خود نظري وا کن
            يکتائي و بسياري پنهاني و پيدائي
         
        
            اي جان گرفتارم ديدي که محبت چيست
            در سينه نياسائي از ديده برون آئي
         
        
            برخيز که فروردين افروخت چراغ گل
            برخيز و دمي بنشين با لاله ي صحرائي
         
        
            عشق است و هزار افسون حسن است هزار آئين
            ني من به شمار آيم ني تو بشمار آئي
         
        
            صد ره بفلک برشد صدره به زمين در شد
            خاقاني و فغفوري جمشيدي و دارائي
         
        
            هم با خود و هم با او هجران که وصال است اين؟
            اي عقل چه مي گوئي اي عشق چه فرمائي