تهذيب

انسان که رخ ز غازه ي تهذيب برفروخت
خاک سيه خويش چو آئينه وانمود
پوشيد پنجه را ته دستانه ي حرير
افسوني قلم شد و تيغ از کمر گشود
اين بوالهوس صنم کده ي صلح عام ساخت
رقصيد گرد او به نواهاي چنگ و عود
ديدم چو جنگ پرده ي ناموس او دريد
جز «يسفک الدماء، خصيم مبين » نبود!