طياره

سر شاخ گل طايري يک سحر
همي گفت با طايران دگر
«ندادند بال آدمي زاده را
زمين گير کردند اين ساده را»
بدو گفتم اي مرغک باد سنج
اگر حرف حق با تو گويم مرنج
ز طياره ما بال و پر ساختيم
سوي آسمان رهگذر ساختيم
چه طياره آن مرغ گردون سپر
پر او ز بال ملک تيزتر
به پرواز شاهين به نيرو عقاب
بچشمش ز لاهور تا فارياب
بگردون خروشنده و تند جوش
ميان نشيمن چو ماهي خموش
«خرد ز آب و گل جبرئيل آفريد
زمين را بگردون دليل آفريد»
چو آن مرغ زيرک کلامم شنيد
مرا يک نظر آشنايانه ديد
پرش را بمنقار خاريد و گفت
که من آنچه گوئي ندارم شگفت
مگر اي نگاه تو بر چون و چند
اسير طلسم تو پست و بلند
«تو کار زمين را نکو ساختي؟
که با آسمان نيز پرداختي »؟