نداني که يزدان ديرينه بود
بسي ديد و سنجيد و بست و گشود
ز ما سينه چاکان اين تيره خاک
شنيد است صد ناله ي دردناک
بسي همچو شبير در خون نشست
نه يک ناله از سينه ي او گسست
نه از گريه ي پير کنعان تپيد
نه از درد ايوب آهي کشيد
مپندار آن کهنه نخچير گير
بدام دعاي تو گردد اسير