عشق
        
            فکرم چو به جستجو قدم زد
            در دير شد و در حرم زد
         
        
            در دشت طلب بسي دويدم
            دامن چون گرد باد چيدم
         
        
            پويان بي خضر سوي منزل
            بر دوش خيال بسته محمل
         
        
            جوياي مي و شکسته جامي
            چون صبح بباد چيده دامي
         
        
            پيچيده بخود چو موج دريا
            آواره چو گرد باد صحرا
         
        
            عشق تو دلم ربود ناگاه
            از کار گره گشود ناگاه
         
        
            آگاه ز هستي و عدم ساخت
            بتخانه ي عقل را حرم ساخت
         
        
            چون برق بخرمنم گذر کرد
            از لذت سوختن خبر کرد
         
        
            سر مست شدم ز پا فتادم
            چون عکس ز خود جدا فتادم
         
        
            خاکم بفراز عرش بردي
            زان راز که با دلم سپردي
         
        
            واصل بکنار کشتيم شد
            طوفان جمال زشتيم شد
         
        
            جز عشق حکايتي ندارم
            پرواي ملامتي ندارم
         
        
            از جلوه ي علم بي نيازم
            سوزم گريم تپم گدازم