آن شعله ام که صبح ازل در کنار عشق
            پيش از نمود بلبل و پروانه مي تپيد
         
        
            افزون ترم ز مهر و بهر ذره تن زنم
            گردون شرار خويش ز تاب من آفريد
         
        
            در سينه ي چمن چو نفس کردم آشيان
            يک شاخ نازک از ته خاکم چو نم کشيد
         
        
            سوزم ربود و گفت يکي در برم بايست
            ليکن دل ستم زده ي من نيارميد
         
        
            در تنگناي شاخ بسي پيچ و تاب خورد
            تا جوهرم به جلوه گه رنگ و بو رسيد
         
        
            شبنم براه من گهر آبدار ريخت
            خنديد صبح و باد صبا گرد من وزيد
         
        
            بلبل ز گل شنيد که سوزم ربوده اند
            ناليد و گفت جامه ي هستي گران خريد!
         
        
            وا کرده سينه منت خورشيد مي کشم
            آيا بود که باز برانگيزد آتشم