نعره زد عشق که خونين جگري پيدا شد
حسن لرزيد که صاحب نظري پيدا شد
فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور
خود گري خود شکني خود نگري پيدا شد
خبري رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر اي پرد گيان پرده دري پيدا شد
آرزو بيخبر از خويش بآغوش حيات
چشم وا کرد و جهان دگري پيدا شد
زندگي گفت که در خاک تپيدم همه عمر
تا ازين گنبد ديرينه دري پيدا شد