عرض حال مصنف بحضور رحمة اللعالمين

اي ظهور تو شباب زندگي
جلوه ات تعبير خواب زندگي
اي زمين از بارگاهت ارجمند
آسمان از بوسه ي بامت بلند
ششجهت روشن ز تاب روي تو
ترک و تاجيک و عرب هندوي تو
از تو بالا پايه ي اين کائنات
فقر تو سرمايه ي اين کائنات
در جهان شمع حيات افروختي
بندگان را خواجگي آموختي
بي تو از نابود منديها خجل
پيکران اين سراي آب و گل
تا دم تو آتشي از گل گشود
توده هاي خاک را آدم نمود
ذره دامن گير مهر و ماه شد
يعني از نيروي خويش آگاه شد
تا مرا افتاد بر رويت نظر
از اب و ام گشته ئي محبوب تر
عشق در من آتشي افروخت است
فرصتش بادا که جانم سوخت است
ناله ئي مانند ني سامان من
آن چراغ خانه ي ويران من
از غم پنهان نگفتن مشکل است
باده در مينا نهفتن مشکل است
مسلم از سر نبي بيگانه شد
باز اين بيت الحرم بتخانه شد
از منات و لات و عزي و هبل
هر يکي دارد بتي اندر بغل
شيخ ما از برهمن کافرتر است
زانکه او را سومنات اندر سر است
رخت هستي از عرب برچيده ئي
در خمستان عجم خوابيده اي
شل ز برفات عجم اعضاي او
سرد تر از اشگ او صهباي او
همچو کافر از اجل ترسنده ئي
سينه اش فارغ ز قلب زنده ئي
نعشش از پيش طبيبان برده ام
در حضور مصطفي آورده ام
مرده بود از آب حيوان گفتمش
سري از اسرار قرآن گفتمش
داستاني گفتم از ياران نجد
نکهتي آوردم از بستان نجد
محفل از شمع نوا افروختم
قوم را رمز حيات آموختم
گفت بر ما بندد افسون فرنگ
هست غوغايش ز قانون فرنگ
اي بصيري را ردا بخشنده ئي
بر بط سلما مرا بخشنده ئي
ذوق حق ده اين خط انديش را
اينکه نشناسد متاع خويش را
گر دلم آئينه ي بي جوهر است
ور بحرفم غير قرآن مضمر است
اي فروغت صبح اعصار و دهور
چشم تو بيننده ي ما في الصدور
پرده ي ناموس فکرم چاک کن
اين خيابان را ز خارم پاک کن
تنگ کن رخت حيات اندر برم
اهل ملت را نگهدار از شرم
سبز کشت نا بسامانم مکن
بهره گير از ابر نيسانم مکن
خشگ گردان باده در انگور من
زهر ريزاندر مي کافور من
روز محشر خوار و رسوا کن مرا
بي نصيب از بوسه ي پا کن مرا
گر در اسرار قرآن سفته ام
با مسلمانان اگر حق گفته ام
ايکه از احسان تو ناکس کس است
يک دعايت مزد گفتارم بس است
عرض کن پيش خداي عز و جل
عشق من گردد هم آغوش عمل
دولت جان حزين بخشنده ئي
بهره ئي از علم دين بخشنده ئي
در عمل پاينده تر گردان مرا
آب نيسانم گهر گردان مرا
رخت جان تا در جهان آورده ام
آرزوي ديگري پرورده ام
همچو دل در سينه ام آسوده است
محرم از صبح حياتم بوده است
از پدر تا نام تو آموختم
آتش اين آرزو افروختم
تا فلک ديرينه تر سازد مرا
در قمار زندگي بازد مرا
آرزوي من جوان تر مي شود
اين کهن صهبا گران تر مي شود
اين تمنا زير خاکم گوهر است
در شبم تاب همين يک اختر است
مدتي با لاله رويان ساختم
عشق با مرغوله مويان باختم
باده ها با ماه سيمايان زدم
بر چراغ عافيت دامان زدم
برقها رقصيد گرد حاصلم
رهزنان بردند کالاي دلم
اين شراب از شيشه ي جانم نريخت
اين زر سارا ز دامانم نريخت
عقل آذر پيشه ام زنار بست
نقش او در کشور جانم نشست
سالها بودم گرفتار شکي
از دماغ خشک من لا ينفکي
حرفي از علم اليقين ناخوانده ئي
در گمان آباد حکمت مانده ئي
ظلمتم از تاب حق بيگانه بود
شامم از نور شفق بيگانه بود
اين تمنا در دلم خوابيده ماند
در صدف مثل گهر پوشيده ماند
آخر از پيمانه ي چشمم چکيد
در ضمير من نواها آفريد
اي زياد غير تو جانم تهي
بر لبش آرم اگر فرمان دهي
زندگي را از عمل سامان نبود
پس مرا اين آرزو شايان نبود
شرم از اظهار او آيد مرا
شفقت تو جرأت افزايد مرا
هست شأن رحمتت گيتي نواز
آرزو دارم که ميرم در حجاز
مسلمي از ما سوا بيگانه ئي
تا کجا زناري بتخانه ئي
حيف چون او را سر آيد روزگار
پيکرش را دير گيرد در کنار
از درت خيزد اگر اجزاي من
واي امروزم خوشا فرداي من
فرخا شهري که تو بودي در آن
اي خنک خاکي که آسودي در آن
«مسکن يار است و شهر شاه من
پيش عاشق اين بود حب الوطن »
کوکبم را ديده ي بيدار بخش
مرقدي در سايه ي ديوار بخش
تا بياسايد دل بي تاب من
بستگي پيدا کند سيماب من
با فلک گويم که آرامم نگر
ديده ئي آغازم انجامم نگر