من شبي صديق را ديدم بخواب
گل ز خاک راه او چيدم بخواب
آن امن الناس بر مولاي ما
آن کليم اول سيناي ما
همت او کشت ملت را چو ابر
ثاني اسلام و غار و بدر و قبر
گفتمش اي خاصه ي خاصان عشق
عشق تو سر مطلع ديوان عشق
پخته از دستت اساس کار ما
چاره ئي فرما پي آزار ما
گفت تا کي در هوس گردي اسير
آب و تاب از سوره ي اخلاص گير
اينکه درصد سينه پيچد يک نفس
سري از اسرار توحيد است و بس
رنگ او برکن مثال او شوي
در جهان عکس جمال او شوي
آنکه نام تو مسلمان کرده است
از دوئي سوي يکي آورده است
خويشتن را ترک و افغان خوانده ئي
واي بر تو آنچه بودي مانده ئي
وارهان ناميده را از نامها
ساز با خم در گذر از جامها
اي که تو رسواي نام افتاده ئي
از درخت خويش خام افتاده ئي
با يکي ساز از دوئي بردار رخت
وحدت خود را مگردان لخت لخت
اي پرستار يکي گر تو توئي
تا کجا باشي سبق خوان دوئي
تو در خود را بخود پوشيده ئي
در دل آور آنچه بر لب چيده ئي
صد ملل از ملتي انگيختي
بر حصار خود شبيخون ريختي
يک شوو توحيد را مشهود کن
غائبش را از عمل موجود کن
لذت ايمان فزايد در عمل
مرده آن ايمان که نايد در عمل