ايکه با ناديده پيمان بسته ئي
همچو سيل از قيد ساحل رسته ئي
چون نهال از خاک اين گلزار خيز
دل بغائب بند و با حاضر ستيز
هستي حاضر کند تفسير غيب
مي شود ديباچه ي تسخير غيب
ماسوا از بهر تسخير است و بس
سينه ي او عرضه ي تير است و بس
از کن حق ما سوا شد آشکار
تا شود پيکان تو سندان گذار
رشته ئي بايد گره اندر گره
تا شود لطف گشودن را فره
غنچه ئي؟ از خود چمن تعبير کن
شبنمي؟ خورشيد را تسخير کن
از تو مي آيد اگر کار شگرف
از دمي گرمي گداز اين شير برف
هر که محسوسات را تسخير کرد
عالمي از ذره ئي تعمير کرد
آنکه تيرش قدسيان را سينه خست
اول آدم را سر فتراک بست
عقده ي محسوس را اول گشود
همت از تسخير موجود آزمود
کوه و صحرا دشت و دريا بحر و بر
تخته ي تعليم ارباب نظر
ايکه از تأثير افيون خفته ئي
عالم اسباب را دون گفته ئي
خيز و واکن ديده ي مخمور را
دون مخوان اين عالم مجبور را
غايتش توسيع ذات مسلم است
امتحان ممکنات مسلم است
مي زند شمشير دوران بر تنت
تابه بيني هست خون اندر تنت
سينه را از سنگ روزي ريش کن
امتحان استخوان خويش کن
حق جهانرا قسمت نيکان شمرد
جلوه اش با ديده ي مؤمن سپرد
کاروان را رهگذار است اين جهان
نقد مؤمن را عيار است اين جهان
گير او را تا نه او گيرد ترا
همچو مي اندر سبو گيرد ترا
دلدل انديشه ات طوطي پرست
آن که گامش آسمان پهناور است
احتياج زندگي ميراندش
بر زمين گردون سپر گرداندش
تا ز تسخير قواي اين نظام
ذو فنونيهاي تو گردد تمام
نايب حق در جهان آدم شود
بر عناصر حکم او محکم شود
تنگي ات پهنا پذيرد در جهان
کار تو اندام گيرد در جهان
خويش را بر پشت بادا سوار کن
يعني اين جمازه را ماهار کن
دست رنگين کن ز خون کوهسار
جوي آب گوهر از دريا برآر
صد جهان در يک فضا پوشيده اند
مهرها در ذره ها پوشيده اند
از شعاعش ديده کن ناديده را
وانما اسرار نافهميده را
تابش از خورشيد عالم تاب گير
برق طاق افروز از سيلاب گير
ثابت و سياره ي گردون وطن
آن خداوندان اقوام کهن
اينهمه اي خواجه آغوش تواند
پيش خيز و حلقه در گوش تواند
جستجو را محکم از تدبير کن
انفس و آفاق را تسخير کن
چشم خود بگشا و در اشيا نگر
نشئه زير پرده ي صهبا نگر
تا نصيب از حکمت اشيا برد
ناتوان باج از توانايان خورد
صورت هستي ز معني ساده نيست
اين کهن ساز از نوا افتاده نيست
برق آهنگ است هشيارش زنند
خويش را چون زخمه بر تارش زنند
تو که مقصود خطاب انظري
پس چرا اين راه چون کوران بري
قطره ئي کز خود قروزي محرم است
باده اندر تاک و بر گل شبنم است
چون بدريا در رود گوهر شود
جوهرش تابنده چون اختر شود
چون صبا بر صورت گلها متن
غوطه اندر معني گلزار زن
آنکه بر اشيا کمند انداخت است
مرکب از برق و حرارت ساخت است
حرف چون طاير به پرواز آورد
نغمه را بي زخمه از ساز آورد
اي خرت لنگ از ره دشوار زيست
غافل از هنگامه ي پيکار زيست
همرهانت پي به منزل برده اند
ليلي معني ز محمل برده اند
تو بصحرا مثل قيس آواره ئي
خسته ئي وامانده ئي بيچاره ئي
علم اسما اعتبار آدم است
حکمت اشيا حصار آدم است