مي گشايم عقده از کار حيات
سازمت آگاه اسرار حيات
چون خيال از خو درميدن پيشه اش
از جهت دامن کشيدن پيشه اش
در جهان دير و زود آيد چسان؟
وقت او فردا و دي زايد چسان؟
گر نظر داري يکي بر خود نگر
جز رم پيهم نه ئي اي بيخبر
تا نمايد تاب نامشهود خويش
شعله ي او پرده بند از دود خويش
سير او را تا سکون بيند نظر
موج جويش بسته آمد در گهر
آتش او دم بخويش اندر کشيد
لاله گرديد و ز شاخي بردميد
فکر خام تو گران خيز است و لنگ
تهمت گل بست و بر پرواز رنگ
زندگي مرغ نشيمن ساز نيست
طاير رنگ است و جز پرواز نيست
در قفس وامانده و آزاد هم
با نواها مي زند فرياد هم
از پرش پرواز شويد دمبدم
چاره ي خو کرده جويد دمبدم
عقده ها خود مي زند در کار خويش
باز آسان مي کند دشوار خويش
پا بگل گردد حيات تيز گام
تا دو بالا گرددش ذوق خرام
سازها خوابيده اندر سوز او
دوش و فردا زاده ي امروز او
دمبدم مشکل گرو آسان گذار
دمبدم نو آفرين و تازه کار
گر چه مثل بو سراپايش رم است
چون وطن در سينه ئي گيرد دم است
رشته هاي خويش را بر خود تند
تکمه ئي گردد گره بر خود زند
در گره چون دانه دارد برگ و بر
چشم بر خود واکند گردد شجر
خلعتي از آب و گل پيدا کند
دست و پا و چشم و دل پيدا کند
خلوت اندر تن گزيند زندگي
انجمن ها آفريند زندگي
همچنان آئين ميلاد امم
زندگي بر مرکزي آيد بهم
حلقه را مرکز چو جان در پيکر است
خط او در نقطه ي او مضمر است
قوم را ربط و نظام از مرکزي
روزگارش را دوام از مرکزي
رازدار و راز ما بيت الحرم
سوز ما هم ساز ما بيت الحرم
چون نفس در سينه ي او پروريم
جان شيرين است او ما پيکريم
تازه رو بستان ما از شبنمش
مزرع ما آب گير از زمزمش
تاب دار از ذره هايش آفتاب
غوطه زن اندر فضايش آفتاب
دعوي او را دليل استيم ما
از براهيم خليل استيم ما
در جهان ما را بلند آوازه کرد
با حدوث ما قدم شيرازه کرد
ملت بيضا ز طوفش هم نفس
همچو صبح آفتاب اندر قفس
از حساب او يکي بسياريت
پخته از بند يکي خود داريت
تو ز پيوند حريمي زنده ئي
تا طواف او کني پاينده ئي
در جهان جان امم جمعيت است
در نگر سر حرم جمعيت است
عبرتي اي مسلم روشن ضمير
از مآل امت موسي بگير
داد چون آن قوم مرکز را ز دست
رشته ي جمعيت ملت شکست
آنکه باليد اندر آغوش رسل
جزو او داننده ي اسرار کل
دهر سيلي بر بنا گوشش کشيد
زندگي خو نگشت و از چشمش چکيد
رفت نم از ريشه هاي تاک او
بيد مجنون هم نرويد خاک او
از گل غربت زبان گم کرده ئي
هم نوا هم آشيان گم کرده ئي
شمع مرد و نوحه خوان پروانه اش
مشت خاکم لرزد از افسانه اش
اي ز تيغ جور گردون خسته تن
اي اسير التباس و وهم و ظن
پيرهن را جامه ي احرام کن
صبح پيدا از غبار شام کن
مثل آبا غرق اندر سجده شو
آنچنان گم شو که يکسر سجده شو
مسلم پيشين نيازي آفريد
تاب به ناز عالم آشوبي رسيد
در ره حق پا به نوک خار خست
گلستان در گوشه دستار بست