سائلي مثل قضاي مبرمي
بر در ما زد صداي پيهمي
از غضب چوبي شکستم بر سرش
حاصل دريوزه افتاد از برش
عقل در آغاز ايام شباب
مي نينديشد صواب و ناصواب
از مزاج من پدر آزرده گشت
لاله زار چهره اش افسرده گشت
بر لبش آهي جگر تابي رسيد
در ميان سينه ي او دل تپيد
کوکبي در چشم او گرديد و ريخت
بر سر مژگان دمي تابيد و ريخت
همچو آن مرغيکه در فصل خزان
لرزد از باد سحر در آشيان
در تنم لرزيد جان غافلم
رفت ليلاي شکيب از محملم
گفت فردا امت خيرالرسل
جمع گردد پيش آن مولاي کل
غازيان ملت بيضاي او
حافظان حکمت رعناي او
هم شهيداني که دين را حجت اند
مثل انجم در فضاي ملت اند
زاهدان و عاشقان دل فکار
عالمان و عاصيان شرمسار
در ميان انجمن گردد بلند
ناله هاي اين گداي دردمند
اي صراطت مشکل از بي مرکبي
من چه گويم چون مرا پرسد نبي
«حق جواني مسلمي با تو سپرد
کو نصيبي از دبستانم نبرد
از تو اين يک کار آسان هم نشد
يعني آن انبار گل آدم نشد»
در ملامت نرم گفتار آن کريم
من رهين خجلت و اميد و بيم
اندکي انديش و ياد آراي پسر
اجتماع امت خير البشر
باز اين ريش سفيد من نگر
لرزه ي بيم و اميد من نگر
بر پدر اين جور نازيبا مکن
پيش مولا بنده را رسوا مکن
غنچه ئي از شاخسار مصطفي
گل شو از باد بهار مصطفي
از بهارش رنگ و بو بايد گرفت
بهره ئي از خلق او بايد گرفت
مرشد رومي چه خوش فرموده است
آنکه يم در قطره اش آسوده است
«مگسل از ختم رسل ايام خويش
تکيه کم کن بر فن و بر گام خويش »
فطرت مسلم سرا پا شفقت است
در جهان دست و زبانش رحمت است
آنکه مهتاب از سر انگشتش دونيم
رحمت او عام و اخلاقش عظيم
از مقام او اگر دور ايستي
از ميان معشر ما نيستي
تو که مرغ بوستان ماستي
هم صفير و هم زبان ماستي
نغمه ئي داري اگر تنها مزن
جز به شاخ بوستان ما مزن
هر چه هست از زندگي سرمايه دار
ميرد اندر عنصر ناسازگار
بلبل استي در چمن پرواز کن
نغمه ئي با هم نوايان ساز کن
ور عقاب استي ته دريا مزي
جز بخلوت خانه ي صحرا مزي
کوکبي؟ مي تاب بر گردون خويش
پا منه بيرون ز پيرامون خويش
قطره ي آبي گر از نيسان بري
در فضاي بوستانش پروري
تا مثال شبنم از فيض بهار
غنچه ي تنگش بگيرد در کنار
از شعاع آسمان تاب سحر
کز فسونش غنچه مي بندد شجر
عنصر نم بر کشي از جوهرش
ذوق رم از سالمات مضطرش
گوهرت جز موج آبي هيچ نيست
سعي تو غير از سرابي هيچ نيست
دريم اندازش که گردد گوهري
تاب او لرزد چو تاب اختري
قطره ي نيسان که مهجور از يم است
نذر خاشاکي مثال شبنم است
طينت پاک مسلمان گوهر است
آب و تابش از يم پيغمبر است
آب نيساني بآغوشش درآ
وز ميان قلزمش گوهر برآ
در جهان روشن تر از خورشيد شو
صاحب تاباني جاويد شو