بود انسان در جهان انسان پرست
ناکس و نابود مند و زير دست
سطوت کسري و قيصر رهزنش
بندها در دست و پا و گردنش
کاهن و پاپا و سلطان و امير
بهر يک نخچير صد نخچير گير
صاحب اورنگ و هم پير کنشت
باج بر کشت خراب او نوشت
در کليسا اسقف رضوان فروش
بهر اين صيد زبون دامي بدوش
برهمن گل از خيابانش ببرد
خرمنش مغ زاده با آتش سپرد
از غلامي فطرت او دون شده
نغمه ها اندر ني او خون شده
تا اميني حق بحقداران سپرد
بندگان را مسند خاقان سپرد
شعله ها از مرده خاکستر گشاد
کوهکن را پايه ي پرويز داد
اعتبار کار بندان را فزود
خواجگي از کار فرمايان ربود
قوت او هر کهن پيکر شکست
نوع انسان را حصار تازه بست
تازه جان اندر تن آدم دميد
بنده را باز از خداوندان خريد
زادن او مرگ دنياي کهن
مرگ آتشخانه و دير و شمن
حريت زاد از ضمير پاک او
اين مي نوشين چکيد از تاک او
عصر نو کاين صد چراغ آورده است
چشم در آغوش او وا کرده است
نقش نو بر صفحه ي هستي کشيد
امتي گيتي گشائي آفريد
امتي از ما سوا بيگانه ئي
بر چراغ مصطفي پروانه ئي
امتي از گرمي حق سينه تاب
ذره اش شمع حريم آفتاب
کائنات از کيف او رنگين شده
کعبه ها بت خانه هاي چين شده
مرسلان و انبيا آباي او
اکرم او نزد حق اتقاي او
کل مؤمن اخوة اندر دلش
حريت سرمايه ي آب و گلش
ناشکيب امتيازات آمده
در نهاد او مساوات آمده
همچو سرو آزاد فرزندان او
پخته از قالوا بلي پيمان او
سجده ي حق گل بسيمايش زده
ماه و انجم بوسه بر پايش زده