تارک آفل براهيم خليل
انبيا را نقش پاي او دليل
آن خداي لم يزل را آيتي
داشت در دل آرزوي ملتي
جوي اشک از چشم بيخوابش چکيد
تا پيام طهر ابيتي شنيد
بهر ما ويرانه ئي آباد کرد
طائفان را خانه ئي بنياد کرد
تا نهال تب علينا غنچه بست
صورت کار بهار ما نشست
حق تعالي پيکر ما آفريد
وز رسالت در تن ما جان دميد
حرف بي صوت اندرين عالم بديم
از رسالت مصرع موزون شديم
از رسالت در جهان تکوين ما
از رسالت دين ما آئين ما
از رسالت صد هزار ما يک است
جزو ما از جزو ما لاينفک است
آن که شأن اوست يهدي من يريد
از رسالت حلقه گرد ما کشيد
حلقه ي ملت محيط افزاستي
مرکز او وادي بطحاستي
ما ز حکم نسبت او ملتيم
اهل عالم را پيام رحمتيم
از ميان بحر او خيزيم ما
مثل موج از هم نميريزيم ما
امتش در حرز ديوار حرم
نعره زن مانند شيران در اجم
معني حرفم کني تحقيق اگر
بنگري با ديده ي تصديق اگر
قوت قلب و جگر گردد نبي
از خدا محبوب تر گردد نبي
قلب مؤمن را کتابش قوت است
حکمتش حبل الوريد ملت است
دامنش از دست دادن مردن است
چون گل از باد خزان افسردنست
زندگي قوم از دم او يافت است
اين سحر از آفتابش تافت است
فرد از حق ملت از وي زنده است
از شعاع مهر او تابنده است
از رسالت هم نوا گشتيم ما
هم نفس هم مدعا گشتيم ما
کثرت هم مدعا وحدت شود
پخته چون وحدت شود ملت شود
زنده هر کثرت ز بند وحدت است
وحدت مسلم ز دين فطرت است
دين فطرت از نبي آموختيم
در ره حق مشعلي افروختيم
اين گهر از بهر بي پايان اوست
ما که يکجانيم از احسان اوست
تا نه اين وحدت ز دست ما رود
هستي ما با ابد همدم شود
پس خدا بر ما شريعت ختم کرد
بر رسول ما رسالت ختم کرد
رونق از ما محفل ايام را
او رسل را ختم و ما اقوام را
خدمت ساقي گري با ما گذاشت
داد ما را آخرين جامي که داشت
لا نبي بعدي ز احسان خداست
پرده ي ناموس دين مصطفي است
قوم را سرمايه ي قوت ازو
حفظ سر وحدت ملت ازو
حق تعالي نقش هر دعوي شکست
تا ابد اسلام را شيرازه بست
دل ز غير اله مسلمان بر کند
نعره ي لا قوم بعدي مي زند