سر حق تير از لب سوفار گفت
تيغ را در گرمي پيکار گفت
اي پريها جوهر اندر قاف تو
ذوالفقار حيدر از اسلاف تو
قوت بازوي خالد ديده ئي
شام را بر سر شفق پاشيده ئي
آتش قهر خدا سرمايه ات
جنت الفردوس زير سايه ات
در هوايم يا ميان ترکشم
هر کجا باشم سراپا آتشم
از کمان آيم چو سوي سينه من
نيک مي بينم به توي سينه من
گر نباشد در ميان قلب سليم
فارغ از انديشه هاي يأس و بيم
چاک چاک از نوک خود گردانمش
نيمه ئي از موج خون پوشانمش
ور صفاي او ز قلب مؤمن است
ظاهرش روشن ز نور باطن است
از تف او آب گردد جان من
همچو شبنم مي چکد پيکان من