مرگ را سامان ز قطع آرزوست
زندگاني محکم از لاتقنطواست
تا اميد از آرزوي پيهم است
نا اميدي زندگاني را سم است
نا اميدي همچو گور افشاردت
گر چه الوندي ز پا مي آردت
ناتواني بنده ي احسان او
نا مرادي بسته ي دامان او
زندگي را يأس خواب آور بود
اين دليل سستي عنصر بود
چشم جانرا سرمه اش اعمي کند
روز روشن را شب يلدا کند
از دمش ميرد قواي زندگي
خشک گردد چشمهاي زندگي
خفته با غم در ته يک چادر است
غم رگ جان را مثال نشتر است
اي که در زندان غم باشي اسير
از نبي تعليم لاتحزن بگير
اين سبق صديق را صديق کرد
سرخوش از پيمانه ي تحقيق کرد
از رضا مسلم مثال کوکب است
در ره هستي تبسم بر لب است
گر خدا داري ز غم آزاد شو
از خيال بيش و کم آزاد شو
قوت ايمان حيات افزايدت
ورد لاخوف عليهم بايدت
چون کليمي سوي فرعوني رود
قلب او از لا تخف محکم شود
بيم غير اله عمل را دشمن است
کاروان زندگي را رهزن است
عزم محکم ممکنات انديش ازو
همت عالي تأمل کيش ازو
تخم او چون در گلت خود را نشاند
زندگي از خودنمائي باز ماند
فطرت او تنگ تاب و سازگار
با دل لرزان و دست رعشه دار
دزدد از پا طاقت رفتار را
مي ربايد از دماغ افکار را
دشمنت ترسان اگر بيند ترا
از خيابانت چو گل چيند ترا
ضرب تيغ او قوي تر مي فتد
هم نگاهش مثل خنجر مي فتد
بيم چون بند است اندر پاي ما
ورنه صد سيل است در درياي ما
بر نمي آيد اگر آهنگ تو
نرم از بيم است تار چنگ تو
گو شتابش ده که گردد نغمه خيز
بر فلک از ناله آرد رستخيز
بيم جاسوسي است از اقليم مرگ
اندرونش تيره مثل ميم مرگ
چشم او برهمزن کار حيات
گوش او بز گير اخبار حيات
هر شر پنهان که اندر قلب تست
اصل او بيم است اگر بيني درست
لابه و مکاري و کين و دروغ
اين همه از خوف مي گيرد فروغ
پرده ي زور و ريا پيراهنش
فتنه را آغوش مادر دامنش
زانکه از همت نباشد استوار
مي شود خوشنود با ناسازگار
هر که رمز مصطفي فهميده است
شرک را در خوف مضمر ديده است