در جهان کيف و کم گرديد عقل
پي به منزل برد از توحيد عقل
ور نه اين بيچاره را منزل کجاست
کشتي ادراک را ساحل کجاست
اهل حق را رمز توحيد از براست
دراتي الرحمن عبدا مضمر است
تا ز اسرار تو بنمايد ترا
امتحانش از عمل بايد ترا
دين ازو حکمت ازو آئين ازو
زور ازو قوت ازو تمکين ازو
عالمان را جلوه اش حيرت دهد
عاشقان را بر عمل قدرت دهد
پست اندر سايه اش گردد بلند
خاک چون اکسير گردد ارجمند
قدرت او بر گزيند بنده را
نوع ديگر آفريند بنده را
در ره حق تيزتر گردد تکش
گرم تر از برق خون اندر رگش
بيم و شک ميرد عمل گيرد حيات
چشم مي بيند ضمير کائنات
چون مقام عبده محکم شود
کاسه ي دريوزه جام جم شود
ملت بيضا تن و جان لا الله
ساز ما را پرده گردان لا الله
لا اله سرمايه ي اسرار ما
رشته اش شيرازه ي افکار ما
حرفش از لب چون بدل آيد همي
زندگي را قوت افزايد همي
نقش او گر سنگ گيرد دل شود
دل گر از يادش نسوزد گل شود
چون دل از سوز غمش افروختيم
خرمن امکان ز آهي سوختيم
آب دلها در ميان سينه ها
سوز او بگداخت اين آئينه ها
شعله اش چون لاله در رگهاي ما
نيست غير از داغ او کالاي ما
اسود از توحيد احمر مي شود
خويش فاروق و ابوذر مي شود
دل مقام خويشي و بيگانگي است
شوق را مستي ز هم پيمانگي است
ملت از يک رنگي دلهاستي
روشن از يک جلوه اين سيناستي
قوم را انديشه ها بايد يکي
در ضميرش مدعا بايد يکي
جذبه بايد در سرشت او يکي
هم عيار خوب و زشت او يکي
گر نباشد سوز حق در ساز فکر
نيست ممکن اين چنين انداز فکر
ما مسلمانيم و اولاد خليل (ع)
از ابيکم گير اگر خواهي دليل
با وطن وابسته تقدير امم
بر نسب بنياد تعمير امم
اصل ملت در وطن ديدن که چه
باد و آب و گل پرستيدن که
بر نسب نازان شدن ناداني است
حکم او اندر تن و تن فاني است
ملت ما را اساس ديگر است
اين اساس اندر دل ما مضمر است
حاضريم و دل بغايب بسته ايم
پس ز بند اين و آن وارسته ايم
رشته ي اين قوم مثل انجم است
چون نگه هم از نگاه ما گم است
تير خوش پيکان يک کيشيم ما
يک نما يک بين يک انديشيم ما
مدعاي ما و مآل ما يکيست
طرز و انداز خيال ما يکيست
ما ز نعمتهاي او اخوان شديم
يک زبان و يکدل و يکجان شديم