فرد را ربط جماعت رحمت است
جوهر او را کمال از ملت است
تا تواني با جماعت يار باش
رونق هنگامه ي احرار باش
حر ز جان کن گفته ي خير البشر
هست شيطان از جماعت دورتر
فرد و قوم آئينه ي يک ديگراند
سلک و گوهر کهکشان و اختراند
فرد مي گيرد ز ملت احترام
ملت از افراد مي يابد نظام
فرد تا اندر جماعت گم شود
قطره ي وسعت طلب قلزم شود
مايه دار سيرت ديرينه او
رفته و آينده را آئينه او
وصل استقبال و ماضي ذات او
چون ابد لا انتها اوقات او
در دلش ذوق نمو از ملت است
احتساب کار او از ملت است
پيکرش از قوم و هم جانش ز قوم
ظاهرش از قوم و پنهانش ز قوم
در زبان قوم گويا مي شود
بر ره اسلاف پويا مي شود
پخته تر از گرمي صحبت شود
تا بمعني فرد هم ملت شود
وحدت او مستقيم از کثرت است
کثرت اندر وحدت او وحدت است
لفظ چون از بيت خود بيرون نشست
گوهر مضمون بجيب خود شکست
برگ سبزي کز نهال خويش ريخت
از بهاران تار اميدش گسيخت
هر که آب از زمزم ملت نخورد
شعله هاي نغمه در عودش فسرد
فرد تنها از مقاصد غافل است
قوتش آشفتگي را مايل است
قوم با ضبط آشنا گرداندش
نرم رو مثل صبا گرداندش
پا به گل مانند شمشادش کند
دست و پا بندد که آزادش کند
چون اسير حلقه ي آئين شود
آهوي رم خوي او مشگين شود
تو خودي از بيخودي نشناختي
خويش را اندر گمان انداختي
جوهر نوريست اندر خاک تو
يک شعاعش جلوه ي ادراک تو
عيشت از عيشش غم تو از غمش
زنده ئي از انقلاب هر دمش
واحدست و بر نمي تابد دوئي
من ز تاب او من استم تو توئي
خويشدار و خويش باز و خويش ساز
نازها مي پرورد اندر نياز
آتشي از سوز او گردد بلند
اين شرر بر شعله اندازد کمند
فطرتش آزاد و هم زنجيري است
جزو او را قوت کل گيري است
خو گر پيکار پيهم ديدمش
هم خودي هم زندگي ناميدمش
چون ز خلوت خويش را بيرون دهد
پاي در هنگامه ي جلوت نهد
نقش گير اندر دلش «او» مي شود
«من » ز هم مي ريزد و «تو» مي شود
جبر قطع اختيارش مي کند
از محبت مايه دارش مي کند
ناز تا نازاست کم خيزد نياز
نازها سازد بهم خيزد نياز
در جماعت خود شکن گردد خودي
تا ز گلبرگي چمن گردد خودي
«نکته ها چون تيغ پولاد است تيز
گر نمي فهمي ز پيش ما گريز»