اي که مثل گل ز گل باليده ئي
توهم از بطن خودي زائيده ئي
از خودي مگذر بقا انجام باش
قطره ئي مي باش و بحر آشام باش
تو که از نور خودي تابنده ئي
گر خودي محکم کني پاينده ئي
سود در جيب همين سوداستي
خواجگي از حفظ اين کالاستي
هستي و از نيستي ترسيده ئي
اي سرت گردم غلط فهميده ئي
چون خبر دارم ز ساز زندگي
با تو گويم چيست راز زندگي
غوطه در خود صورت گوهر زدن
پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن
زير خاکستر شرار اندوختن
شعله گرديدن نظرها سوختن
خانه سوز محنت چل ساله شو
طوف خود کن شعله ي جواله شو
زندگي از طوف ديگر رستن است
خويش را بيت الحرم دانستن است
پر زن و از جذب خاک آزاد باش
همچو طاير ايمن از افتاد باش
تو اگر طاير نه ئي اي هوشمند
بر سر غار آشيان خود مبند
اي که باشي در پي کسب علوم
با تو ميگويم پيام پير روم
علم را بر تن زني ماري بود
علم را بر دل زني ياري بود
آگهي از قصه ي آخوند روم
آنکه داد اندر حلب درس علوم
پاي در زنجير توجيهات عقل
کشتيش طوفاني ظلمات عقل
موسي بيگانه ي سيناي عشق
بيخبر از عشق و از سوداي عشق
از تشکک گفت و از اشراق گفت
وز حکم صد گوهر تابنده سفت
عقدهاي قول مشائين گشود
نور فکرش هر خفي را وانمود
گردو پيشش بود انبار کتب
بر لب او شرح اسرار کتب
پير تبريزي ز ارشاد کمال
جست راه مکتب ملا جلال
گفت اين غوغا و قيل و قال چيست
اين قياس و وهم و استدلال چيست
مولوي فرمود نادان لب به بند
بر مقالات خرد مندان مخند
پاي خويش از مکتبم بيرون گذار
قيل و قال است اين ترا با وي چکار
قال ما از فهم تو بالاتر است
شيشه ي ادراک را روشنگر است
سوز شمس از گفته ي ملا فزود
آتشي از جان تبريزي گشود
بر زمين برق نگاه او فتاد
خاک از سوز دم او شعله زاد
آتش دل خرمن ادراک سوخت
دفتر آن فلسفي را پاک سوخت
مولوي بيگانه از اعجاز عشق
ناشناس نغمهاي ساز عشق
گفت اين آتش چسان افروختي
دفتر ارباب حکمت سوختي
گفت شيخ اي مسلم ز نار دار
ذوق و حال است اين ترا با وي چه کار
حال ما از فکر تو بالاتر است
شعله ي ما کيمياي احمر است
ساختي از برف حکمت ساز و برگ
از سحاب فکر تو بارد تگرگ
آتشي افروز از خاشاک خويش
شعله ئي تعمير کن از خاک خويش
علم مسلم کامل از سوز دل است
معني اسلام ترک آفل است
چون ز بند آفل ابراهيم رست
در ميان شعله ها نيکو نشست
علم حق را در قفا انداختي
بهر ناني نقد دين درباختي
گرم رو در جستجوي سرمه ئي
واقف از چشم سياه خود نه ئي
آب حيوان از دم خنجر طلب
از دهان اژدها کوثر طلب
سنگ اسود از در بتخانه خواه
نافه ي مشک از سگ ديوانه خواه
سوز عشق از دانش حاضر مجوي
کيف حق از جام اين کافر مجوي
مدتي محو تک و دو بوده ام
راز دان دانش نو بوده ام
باغبانان امتحانم کرده اند
محرم اين گلستانم کرده اند
گلستاني لاله زار عبرتي
چون گل کاغذ سراب نکهتي
تا ز بند اين گلستان رسته ام
آشيان بر شاخ طوبي بسته ام
دانش حاضر حجاب اکبر است
بت پرست و بت فروش و بتگر است
پا بزندان مظاهر بسته ئي
از حدود حس برون ناجسته ئي
در صراط زندگي از پا فتاد
بر گلوي خويشتن خنجر نهاد
آتشي دارد مثال لاله سرد
شعله ئي دارد مثال ژاله سرد
فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
در جهان جستجو نا شاد ماند
عشق افلاطون علت هاي عقل
به شود از نشترش سوداي عقل
جمله عالم ساجد و مسجود عشق
سومنات عقل را محدود عشق
اين مي ديرينه در ميناش نيست
شور يارب، قسمت شبهاش نيست
قيمت شمشاد خود نشناختي
سرو ديگر را بلند انداختي
مثل ني خود را ز خود کردي تهي
بر نواي ديگران دل مي نهي
اي گداي ريزه ئي از خوان غير
جنس خود مي جوئي از دکان غير
بزم مسلم از چراغ غير سوخت
مسجد او از شرار دير سوخت
از سواد کعبه چون آهو رميد
ناوک صياد پهلويش دريد
شد پريشان برگ گل چون بوي خويش
اي ز خود رم کرده باز آ سوي خويش
اي امين حکمت ام الکتاب
وحدت گمگشته ي خود باز ياب
ما که دربان حصار ملتيم
کافر از ترک شعار ملتيم
ساقي ديرينه را ساغر شکست
بزم رندان حجازي بر شکست
کعبه آباد است از اصنام ما
خنده زن کفر است بر اسلام ما
شيخ در عشق بتان اسلام باخت
رشته ي تسبيح از زنار ساخت
پيرها پير از بياض مو شدند
سخره بهر کودکان کو شدند
دل ز نقش لا اله بيگانه ئي
از صنم هاي هوس بتخانه ئي
مي شود هر مو درازي خرقه پوش
آه ازين سوداگران دين فروش
با مريدان روز و شب اندر سفر
از ضرورت هاي ملت بي خبر
ديده ها بي نور مثل نرگس اند
سينه ها از دولت دل مفلس اند
واعظان هم صوفيان منصب پرست
اختار ملت بيضا شکست
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
مفتي دين مبين فتوي فروخت
چيست ياران بعد ازين تدبير ما
رخ سوي ميخانه دارد پير ما