طايري از تشنگي بيتاب بود
در تن او دم مثال موج دود
ريزه ي الماس در گلزار ديد
تشنگي نظاره ي آب آفريد
از فريب ريزه ي خورشيد تاب
مرغ نادان سنگ را پنداشت آب
مايه اندوز نم از گوهر نشد
زد برو منقار و کامش تر نشد
گفت الماس اي گرفتار هوس
تيز بر من کرده منقار هوس
قطره ي آبي نيم ساقي نيم
من براي ديگران باقي نيم
قصد آزارم کني ديوانه ئي
از حيات خود نما بيگانه ئي
آب من منقار مرغان بشکند
آدمي را گوهر جان بشکند
طاير از الماس کام دل نيافت
روي خويش از ريزه ي تابنده تافت
حسرت اندر سينه اش آباد گشت
در گلوي او نوا فرياد گشت
قطره ي شبنم سر شاخ گلي
تافت مثل اشگ چشم بلبلي
تاب او محو سپاس آفتاب
لرزه بر تن از هراس آفتاب
کوکب رم خوي گردون زاده ئي
يکدم از ذوق نمود استاده ئي
صد فريب از غنچه و گل خورده ئي
بهره ئي از زندگي نابرده ئي
مثل اشگ عاشق دلداده ئي
زيب مژگاني چکيد آماده ئي
مرغ مضطر زير کاخ گل رسيد
در دهانش قطره ي شبنم چکيد
اي که مي خواهي ز دشمن جان بري
از تو پرسم قطره ئي يا گوهري؟
چون ز سوز تشنگي طاير گداخت
از حيات ديگري سرمايه ساخت
قطره سخت اندام و گوهر خو نبود
ريزه ي الماس بود و او نبود
غافل از حفظ خودي يک دم مشو
ريزه ي الماس شو شبنم مشو
پخته فطرت صورت کهسار باش
حامل صد ابر دريا بار باش
خويش را درياب از ايجاب خويش
سيم شو از بستن سيماب خويش
نغمه ئي پيدا کن از تار خودي
آشکارا ساز اسرار خودي