خدمت و محنت شعار اشتر است
صبر و استقلال کار اشتر است
گام او در راه کم غوغاستي
کاروان را زورق صحراستي
نقش پايش قسمت هر بيشه ئي
کم خور و کم خواب و محنت پيشه ئي
مست زير بار محمل مي رود
پاي کوبان سوي منزل مي رود
سر خود از کيفيت رفتار خويش
در سفر صابر تر از اسوار خويش
تو هم از بار فرائض سر متاب
برخوري از عنده حسن المآب
در اطاعت کوش اي غفلت شعار
مي شود از جبر پيدا اختيار
ناکس از فرمان پذيري کس شود
آتش ار باشد طغيان خس شود
هر که تسخير مه و پروين کند
خويش را زنجيري آئين کند
باد را زندان گل خوشبو کند
قيد بو را نافه ي آهو کند
مي زند اختر سوي منزل قدم
پيش آئيني سر تسليم خم
سبزه بر دين نمو روئيده است
پايمال از ترک آن گرديده است
لاله پيهم سوختن قانون او
بر جهد اندر رگ او خون او
قطره ها درياست از آئين وصل
ذره ها صحراست از آئين وصل
باطن هر شي ز آئيني قوي
تو چرا غافل از اين سامان روي
باز اي آزاد دستور قديم
زنيت پاکن همان زنجير سيم
شکوه سنج سختي آئين مشو
از حدود مصطفي بيرون مرو
نفس تو مثل شتر خود پرور است
خود پرست و خود سوار و خود سرست
مرد شو آور زمام او بکف
تا شوي گوهر اگر باشي خزف
هر که بر خود نيست فرمانش روان
مي شود فرمان پذير از ديگران
طرح تعمير تو از گل ريختند
با محبت خوف را آميختند
خوف دنيا خوف عقبي خوف جان
خوف آلام زمين و آسمان
حب مال و دولت و حب وطن
حب خويش و اقربا و حب زن
امتزاج ما و طين تن پرور است
کشته ي فحشا هلاک منکر است
تا عصائي لا اله داري بدست
هر طلسم خوف را خواهي شکست
هر که حق باشد چو جان اندر تنش
خم نگردد پيش باطل گردنش
خوف را در سينه ي او راه نيست
خاطرش مرعوب غير الله نيست
هر که در اقليم لا آباد شد
فارغ از بند زن و اولاد شد
مي کند از ما سوي قطع نظر
مي نهد ساطور بر حلق پسر
با يکي مثل هجوم لشکر است
جان بچشم او ز باد ارزان تر است
لا اله باشد صدف گوهر نماز
قلب مسلم را حج اصغر نماز
در کف مسلم مثال خنجر است
قاتل فحشا و بغي و منکر است
روزه بر جوع و عطش شبخون زند
خيبر تن پروري را بشکند
مؤمنان را فطرت افروز است حج
هجرت آموز و وطن سوزست حج
طاعتي سرمايه ي جمعيتي
ربط اوراق کتاب ملتي
حب دولت را فنا سازد زکوة
هم مساوات آشنا سازد زکوة
دل ز حتي تنفقوا محکم کند
زر فزايد الفت زر کم کند
اين همه اسباب استحکام تست
پخته ي محکم اگر اسلام تست
اهل قوت شو ز ورد يا قوي
تا سوار اشتر خاکي شوي
گر شتر باني جهانباني کني
زيب سر تاج سليماني کني
تا جهان باشد جهان آرا شوي
تاجدار ملک لايبلي شوي
نايب حق در جهان بودن خوش است
بر عناصر حکمران بودن خوشست
نايب حق همچو جان عالم است
هستي او ظل اسم اعظم است
از رموز جزو و کل آگه بود
در جهان قائم بامر اله بود
خيمه چون در وسعت عالم زند
اين بساط کهنه را بر هم زند
فطرتش معمور و مي خواهد نمود
عالمي ديگر بيارد در وجود
صد جهان مثل جهان جزو و کل
رويد از کشت خيال او چو گل
پخته سازد فطرت هر خام را
از حرم بيرون کند اصنام را
نغمه زا تار دل از مضراب او
بهر حق بيداري او خواب او
شيب را آموزد آهنگ شباب
مي دهد هر چيز را رنگ شباب
نوع انسان را بشير و هم نذير
هم سپاهي هم سپهگر هم امير
مدعاي علم الاسماستي
سر سبحان الذي اسراستي
از عصا دست سفيدش محکم است
قدرت کامل بعلمش توأم است
چون عنا گيرد بدست آن شهسوار
تيزتر گردد سمند روزگار
خشک سازد هيبت او نيل را
مي برد از مصر اسرائيل را
از قم او خيزد اندر گور تن
مرده جانها چون صنوبر در چمن
ذات او توجيه ذات عالم است
از جلال او نجات عالم است
ذره خورشيد آشنا از سايه اش
قيمت هستي گران از مايه اش
زندگي بخشد ز اعجاز عمل
مي کند تجديد انداز عمل
جلوه ها خيزد ز نقش پاي او
صد کليم آواره ي سيناي او
زندگي را مي کند تفسير نو
مي دهد اين خواب را تعبير نو
هستئي مکنون او راز حيات
نغمه ي نشينده ي ساز حيات
طبع مضمون بند فطرت خون شود
تا دو بيت ذات او موزون شود
مشت خاک ما سر گردون رسيد
زين غبار آن شهسوار آيد پديد
خفته در خاکستر امروز ما
شعله ي فرداي عالم سوز ما
غنچه ي ما گلستان در دامن است
چشم ما از صبح فردا روشن است
اي سوار اشهب دوران بيا
اي فروغ ديده ي امکان بيا
رونق هنگامه ي ايجاد شو
در سواد ديده ها آباد شو
شورش اقوام را خاموش کن
نغمه ي خود را بهشت گوش کن
خيزو و قانون اخوت ساز ده
جام صهباي محبت باز ده
باز در عالم بيار ايام صلح
جنگجويان را بده پيغام صلح
نوع انسان مزرع و تو حاصلي
کاروان زندگي را منزلي
ريخت از جور خزان برگ شجر
چون بهاران بر رياض ما گذر
سجده هاي طفلک و برنا و پير
از جبين شرمسار ما بگير
از وجود تو سر افرازيم ما
پس بسوز اين جهان سوزيم ما