گرم خون انسان ز داغ آرزو
آتش اين خاک از چراغ آرزو
از تمنا مي بجام آمد حيات
گرم خيز و تيز گام آمد حيات
زندگي مضمون تسخير است و بس
آرزو افسون تسخير است و بس
زندگي صيد افکن و دام آرزو
حسن را از عشق پيغام آرزو
از چه رو خيزد تمنا دمبدم؟
اين نواي زندگي را زير و بم
هر چه باشد خوب و زيبا و جميل
در بيابان طلب ما را دليل
نقش او محکم نشيند در دلت
آرزوها آفريند در دلت
حسن خلاق بهار آرزوست
جلوه اش پروردگار آرزوست
سينه ي شاعر تجلي زار حسن
خيزد از سيناي او انوار حسن
از نگاهش خوب گردد خوب تر
فطرت از افسون او محبوب تر
از دمش بلبل نوا آموخت است
غازه اش رخسار گل افروخت است
سوز او اندر دل پروانه ها
عشق را رنگين ازو افسانه ها
بحر و بر پوشيده در آب و گلش
صد جهان تازه مضمر در دلش
در دماغش نادميده لاله ها
ناشنيده نغمه ها هم ناله ها
فکر او با ماه وانجم همنشين
زشت را نا آشنا خوب آفرين
خضر و در ظلمات او آب حيات
زنده تر از آب چشمش کائنات
ما گران سيريم و خام و ساده ايم
در ره منزل ز پا افتاده ايم
عندليت او نوا پراخت است
حيله ئي از بهر ما انداخت است
تا کشد ما را بفردوس حيات
حلقه ي کامل شود قوس حيات
کاروانها از درايش گام زن
در پي آواز نايش گام زن
چون نسيمش در رياض ما وزد
نرمک اندر لاله و گل مي خزد
از فريب او خود افزا زندگي
خود حساب و ناشکيبا زندگي
اهل عالم را صلا بر خوان کند
آتش خود را چو باد ارزان کند
واي قومي کز اجل گيرد برات
شاعرش وا بوسد از ذوق حيات
خوش نمايد زشت را آئينه اش
در جگر صد نشتر از نوشينه اش
بوسه ي او تازگي از گل برد
ذوق پرواز از دل بلبل برد
سست اعصاب تو از افيون او
زندگاني قيمت مضمون او
مي ربايد ذوق رعنائي ز سرو
جره شاهين از دم سردش تذرو
ماهي و از سينه تا سر آدم است
چون بنات آشيان اندر يم است
از نوا بر ناخدا افسون زند
کشتيش در قعر دريا افکند
نغمه هايش از دلت دزدد ثبات
مرگ را از سحر او داني حيات
دايه ي هستي ز جان تو برد
لعل عنابي ز کان تو برد
چون زيان پيرايه بندد سود را
مي کند مذموم هر محمود را
در يم انديشه اندازد ترا
از عمل بيگانه مي سازد ترا
خسته ي ما از کلامش خسته تر
انجمن از دور جامش خسته تر
جوي برقي نيست در نيسان او
يک سراب رنگ و بو بستان او
حسن او را با صداقت کار نيست
در يمش جز گوهر تف دار نيست
خواب را خوشتر ز بيداري شمرد
آتش ما از نفسهايش فسرد
قلب مسموم از سرود بلبلش
ختفه ماري زير انبار گلش
از خم و مينا و جامش الحذر
از مي آئينه فامش الحذر
اي ز پا افتاده ي صهباي او
صبح تو از مشرق ميناي او
اي دلت از نغمه هايش سرد جوش
زهر قاتل خورده ئي از راه گوش
اي دليل انحطاط انداز تو
از نوا افتاد تار ساز تو
آن چنان زار از تن آساني شدي
در جهان ننگ مسلماني شدي
از رگ گل مي توان بستن ترا
از نسيمي مي توان خستن ترا
عشق رسوا گشته از فرياد تو
زشت رو تمثالش از بهزاد تو
زرد از آزار تو رخسار او
سردي تو برده سوز از نار او
خسته جان از خسته جانيهاي تو
ناتوان از ناتوانيهاي تو
گريه ي طفلانه در پيمانه اش
کلفت آهي متاع خانه اش
سر خوش از دريوزه ي ميخانه ها
جلوه دزد روزن کاشانه ها
ناخوشي افسرده ئي آزرده ئي
از لکد کوب نگهبان مرده ئي
از غمان مانند ني کاهيده ئي
وز فلک صد شکوه بر لب چيده ئي
لابه و کين جوهر آئينه اش
ناتواني همدم ديرينه اش
پست بخت و زير دست و دون نهاد
ناسزا و نااميد و نامراد
شيونش از جان تو سرمايه برد
لطف خواب از ديده ي همسايه برد
واي بر عشقي که نار او فسرد
در حرم زائيد و در بتخانه مرد
اي ميان کيسه ات نقد سخن
بر عيار زندگي او را بزن
فکر روشن بين عمل را رهبر است
چون درخش برق پيش از تندر است
فکر صالح در ادب مي بايدت
رجعتي سوي عرب مي بايدت
دل به سلماي عرب بايد سپرد
تا دمد صبح حجاز از شام کرد
از چمن زار عجم گل چيده ئي
نوبهار هند و ايران ديده ئي
اندکي از گرمي صحرا بخور
باده ي ديرينه از خرما بخور
سر يکي اندر بر گرمش بده
تن دمي با صرصر گرمش بده
مدتي غلطيده ئي اندر حرير
خوبه کرپاس درشتي هم بگير
قرنها بر لاله پا کوبيده ئي
عارض از شبنم چو گل شوئيده ئي
خويش را بر ريک سوزان هم بزن
غوطه اندر چشمه ي زمزم بزن
مثل بلبل ذوق شيون تا کجا
در چمن زاران نشيمن تا کجا
اي هما از يمن دامت ارجمند
آشياني ساز بر کوه بلند
آشياني برق و تندر در بري
از کنام جره بازان برتري
تا شوي در خورد پيکار حيات
جسم و جانت سوزد از نار حيات