راهب ديرينه افلاطون حکيم
از گروه گوسفندان قديم
رخش او در ظلمت معقول گم
در کهستان وجود افکنده سم
آنچنان افسون نامحسوس خورد
اعتبار از دست و چشم و گوش برد
گفت سر زندگي در مردن است
شمع را صد جلوه از افسردن است
بر تخيلهاي ما فرمان رواست
جام او خواب آور و گيتي رباست
گوسفندي در لباس آدم است
حکم او بر جان صوفي محکم است
عقل خود را بر سر گردون رساند
عالم اسباب را افسانه خواند
کار او تحليل اجزاي حيات
قطع شاخ سرو رعناي حيات
فکر افلاطون زيان را سود گفت
حکمت او بود را نابود گفت
فطرتش خوابيد و خوابي آفريد
چشم هوش او سرابي آفريد
بسکه از ذوق عمل محروم بود
جان او وارفته ي معدوم بود
منکر هنگامه ي موجود گشت
خالق اعيان نامشهود گشت
زنده جان را عالم امکان خوش است
مرده دل را عالم اعيان خوش است
آهوش بي بهره از لطف خرام
لذت رفتار بر کبکش حرام
شبنمش از طاقت رم بي نصيب
طايرش را سينه از دم بي نصيب
ذوق روئيدن ندارد دانه اش
از طپيدن بي خبر پروانه اش
راهب ما چاره غير از رم نداشت
طاقت غوغاي اين عالم نداشت
دل بسوز شعله ي افسرده بست
نقش آن دنياي افيون خورده بست
از نشيمن سوي گردون پر گشود
باز سوي آشيان امد فرود
در خم گردون خيال او گم است
من ندانم درد يا خشت خم است
قومها از سکر او مسموم گشت
خفت و از ذوق عمل محروم گشت