از محبت چون خودي محکم شود
قوتش فرمانده عالم شود
پير گردون کز کواکب نقش بست
غنچه ها از شاخسار او شکست
پنجه ي او پنجه ي حق ميشود
ماه از انگشت او شق ميشود
در خصومات جهان گردد حکم
تابع فرمان او دارا و جم
با تو مي گويم حديث بوعلي
در سواد هند نام او جلي
آن نوا پيراي گلزار کهن
گفت با ما از گل رعنا سخن
خطه ي اين جنت آتش نژاد
از هواي دامنش مينو سواد
کوچک ابدالش سوي بازار رفت
از شراب بوعلي سرشار رفت
عامل آن شهر مي آمد سوار
همرکاب او غلام و چوبدار
پيشرو زد بانک اي ناهوشمند
بر جلوداران عامل ره مبند
رفت آن درويش سرافکنده پيش
غوطه زن اندريم افکار خويش
چوبدار از جام استکبار مست
بر سر درويش چوب خود شکست
از ره عامل فقير آزرده رفت
دلگران و ناخوش و افسرده رفت
در حضور بوعلي فرياد کرد
اشک از زندان چشم آزاد کرد
صورت برقي که بر کهسار ريخت
شيخ سيل آتش از گفتار ريخت
از رگ جان آتش ديگر گشود
با دبير خويش ار شادي نمود
خامه را برگير و فرماني نويس
از فقيري سوي سلطاني نويس
بنده ام را عاملت بر سر زده است
بر متاع جان خود اخگر زده است
باز گير اين عامل بد گوهري
ور نه بخشم ملک تو با ديگري
نامه ي آن بنده ي حق دستگاه
لرزه ها انداخت در اندام شاه
پيکرش سرمايه ي آلام گشت
زرد مثل آفتاب شام گشت
بهر عامل حلقه ي زنجير جست
از قلندر عفو اين تقصير جست
خسرو شيرين زبان رنگين بيان
نغمه هايش از ضمير کن فکان
فطرتش روشن مثال ماهتاب
گشت از بهر سفارت انتخاب
چنگ را پيش قلندر چون نواخت
از نوائي شيشه ي جانش گداخت
شوکتي کو پخته چون کهسار بود
قيمت يک نغمه ي گفتار بود
نيشتر بر قلب درويشان مزن
خويش را در آتش سوزان مزن