نقطه ي نوري که نام او خودي است
زير خاک ما شرار زندگي است
از محبت مي شود پاينده تر
زنده تر سوزنده تر تابنده تر
از محبت اشتعال جوهرش
ارتقاي ممکنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزي بياموزد ز عشق
عشق را از تيغ و خنجر باک نيست
اصل عشق از آب و باد و خاک نيست
در جهان هم صلح و هم پيکار عشق
آب حيوان تيغ جوهر دار عشق
از نگاه عشق خاراشق بود
عشق حق آخر سراپا حق بود
عاشقي آموز و محبوبي طلب
چشم نوحي قلب ايوبي طلب
کيميا پيدا کن از مشت گلي
بوسه زن بر آستان کاملي
شمع خود را همچو رو مي برفروز
روم را در آتش تبريز سوز
هست معشوقي نهان اندر دلت
چشم اگر داري بيا بنمايمت
عاشقان او زخوبان خوب تر
خوشتر و زيباتر و محبوب تر
دل ز عشق او توانا مي شود
خاک همدوش ثريا مي شود
خاک نجدا ز فيض او چالاک شد
آمد اندر وجد و بر افلاک شد
در دل مسلم مقام مصطفي است
آبروي ما زنام مصطفي است
طور موجي از غبار خانه اش
کعبه را بيت الحرم کاشانه اش
کمتر از آني ز اوقاتش ابد
کاسب افزايش از ذاتش ابد
بوريا ممنون خواب راحتش
تاج کسري زير پاي امتش
در شبستان حرا خلوت گزيد
قوم و آئين و حکومت آفريد
ماند شبها چشم او محروم نوم
تابه تخت خسروي خوابيد قوم
وقت هيجا تيغ او آهن گداز
ديده ي او اشکبار اندر نماز
در دعاي نصرت آمين تيغ او
قاطع نسل سلاطين تيغ او
در جهان آئين نو آغاز کرد
مسند اقوام پيشين در نورد
از کليد دين در دنيا گشاد
همچو او بطن ام گيتي نزاد
در نگاه او يکي بالا و پست
با غلام خويش بر يک خوان نشست
در مصافي پيش آن گردون سرير
دختر سردار طي آمد اسير
پاي در زنجير و هم بي پرده بود
گردن از شرم و حيا خم کرده بود
دخترک را چون نبي بي پرده ديد
چادر خود پيش روي او کشيد
ما از آن خاتون طي عريان تريم
پيش اقوام جهان بي چادريم
روز محشر اعتبار ماست او
در جهان هم پرده دار ماست او
لطف و قهر او سرا پا رحمتي
آن بياران اين باعدا رحمتي
آن که بر اعدا در رحمت گشاد
مکه را پيغام لاتثريب داد
ما که از قيد وطن بيگانه ايم
چون نگه نور دو چشميم و يکيم
از حجاز و چين و ايرانيم ما
شبنم يک صبح خندانيم ما
مست چشم ساقي بطحاستيم
در جهان مثل مي و ميناستيم
امتيازات نسب را پاک سوخت
آتش او اين خس و خاشاک سوخت
چون گل صد برگ ما را بو يکيست
اوست جان اين نظام و او يکيست
سر مکنون دل او ما بديم
نعره بي باکانه زد افشا شديم
شور عشقش در ني خاموش من
مي تپد صد نغمه در آغوش من
من چه گويم از تولايش که چيست
خشک چوبي در فراق او گريست
هستي مسلم تجلي گاه او
طورها بالد ز گرد راه او
پيکرم را آفريد آئينه اش
صبح من از آفتاب سينه اش
در تپيد دمبدم آرام من
گرم تر از صبح محشر شام من
ابر آذار است و من بستان او
تاک من نمناک از باران او
چشم در کشت محبت کاشتم
از تماشا حاصلي برداشتم
خاک يثرب از دو عالم خوشتر است
اي خنک شهري که آنجا دلبر است
کشته ي انداز ملا جاميم
نظم و نثر او علاج خاميم
شعر لب ريز معاني گفته است
در ثناي خواجه گوهر سفته است
«نسخه ي کونين را ديباچه اوست
جمله عالم بندگان و خواجه اوست »
کيفيت ها خيزد از صهباي عشق
هست هم تقليد از اسماي عشق
کامل بسطام در تقليد فرد
اجتناب از خوردن خربوزه کرد
عاشقي؟ محکم شو از تقليد يار
تا کمند تو شود يزدان شکار
اندکي اندر حراي دل نشين
ترک خود کن سوي حق هجرت گزين
محکم از حق شو سوي خود گامزن
لات و عزاي هوس را سر شکن
لشکري پيدا کن از سلطان عشق
جلوه گر شو بر سر فاران عشق
تا خداي کعبه بنوازد تو را
شرح اني جاعل سازد ترا