در بيان اينکه حيات خودي از تخليق و توليد مقاصد است

زندگاني را بقا از مدعاست
کاروانش را درا از مدعاست
زندگي در جستجو پوشيده است
اصل او در آرزو پوشيده است
آرزو را در دل خود زنده دار
تا نگردد مشت خاک تو مزار
آرزو جان جهان رنک و بوست
فطرت هرشي امين آرزوست
از تمنا رقص دل در سينه ها
سينه ها از تاب او آئينه ها
طاقت پرواز بخشد خاک را
خضر باشد موسي ادراک را
دل ز سوز آرزو گيرد حيات
غير حق ميرد چو او گيرد حيات
چون ز تخليق تمنا باز ماند
شهپرش بشکست و از پرواز ماند
آرزو هنگامه آراي خودي
موج بيتابي ز درياي خودي
آرزو صيد مقاصد را کمند
دفتر افعال را شيرازه بند
زنده را نفي تمنا مرده کرد
شعله را نقصان سوز افسرده کرد
چيست اصل ديده ي بيدار ما؟
بست صورت لذت ديدار ما
کبک پا از شوخي رفتار يافت
بلبل از سعي نوا منقار يافت
ني برون از نيستان آباد شد
نغمه از زندان او آزاد شد
عقل ندرت کوش و گردون تاز چيست
هيچ ميداني که اين اعجاز چيست
زندگي سرمايه دار از آرزوست
عقل از زائيدگان بطن اوست
چيست نظم قوم و آئين و رسوم
چيست راز تازگيهاي علوم
آرزوئي کو بزور خود شکست
سر ز دل بيرون دو صورت به بست
دست و دندان و دماغ و چشم و گوش
فکر و تخييل و شعور و ياد و هوش
زندگي مرکب چو در جنگاه باخت
ببر حفظ خويش اين آلات ساخت
آگهي از علم و فن مقصود نيست
غنچه و گل از چمن مقصود نيست
علم از سامان حفظ زندگي است
علم از اسباب تقويم خودي است
علم و فن از پيش خيزان حيات
علم و فن از خانه زادان حيات
اي ز راز زندگي بيگانه خيز
از شراب مقصدي مستانه خيز
مقصدي مثل سحر تابنده ئي
ما سوي را آتش سوزنده ئي
مقصدي از آسمان بالاتري
دلربائي دلستاني دلبري
باطل ديرينه را غارتگري
فتنه در جيبي سراپا محشري
ما ز تخليق مقاصد زنده ايم
از شعاع آرزو تابنده ايم