باب شير و شغال
راي گفت: شنودم مثل دشمن آزرده که دل بر استمالت او نيارامد ، اگر چه در ملاطفت مبالغت نمايد و در تودد تنوق واجب دارد.
اکنون بازگويد داستان ملوک در آنچه ميان ايشان و نزديکان حادث گردد ، پس از تقديم جفا و عقوبت و ظهور جرم و خيانت مراجعت صورت بندد و تازه گردانيدن اعتماد بحزم نزديک باشد؟
برهمن جواب داد که: اگر پادشاهان در عفو و اغماض بسته گردانند ، و از هرکه اندک خيانتي بينند يا در باب وي بکراهيت مثال دهند بيش بر وي اعتماد نفرمايند ، کارها مهمل شود و ايشان از لذت عفو و منت بي نصيب مانند ؛ و مامون مي گويد رضي الله عنه: لو علم اهل الجرايم لذتي في العفو لارتکبوها
تائب اندر خواب نام توبه نتواند شنود
گر ببيند عشق بازيهاي عفوت بر گناه
و جمال حال و کمال کار مرد را نه هيچ پيرايه از عفو زيباتر است و نه هيچ دليل از اغماض و تجاوز روشن تر. قال النبي صلي الله عليه: «ألا أنبئکم بأشدکم من ملک نفسه عند الغضب.»
و پسنديده تر سيرتي ملوک را آنست که حکم خويش در حوادث ، عقل کل را سازند ، و در هيچ وقت اخلاق خود را از لطفي بي ضعف و عنفي بي ظلم خالي نگذارند ، تا کارها ميان خوف و رجا روان باشد نه مخلصان نوميد شوند و نه عاصيان دلير گردند.
يکي از مشايخ طريقت را پرسيدند که: «و الکاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين » را معني بگوي. پير رحمة الله عليه جواب داد که واضح آيت در شريعت مستوفي بياورده اند و بران مزيد نيست ، اما پيران طريقت رضوان الله عليهم چنين گفته اند که: خشم فرو خوردن آنست که در عقوبت مبالغت نرود ، عفو آنکه اثر کراهيت از صحيفه دل محو کرده شود، و احسان آنکه به اصل دوستي و صحبت مراجعت نموده آيد، که در شرع کرم ، رعايت وسايل فرض است و در حکم مروت اهمال حقوق محظور
دم للخليل بوده
ما خير ود لايدوم
واعرف لجارک حقه
والحق يعرفه الکريم
ببايد دانست که ايزد تعالي بندگان خويش را مکارم اخلاق آموخته است و بر عادات ستوده تحريض کرده ، و هرکرا سعادت اصلي و عنايت ازلي يار و معين بود قبله دل و کعبه جان وي احکام قرآن عظيم باشد و از سياقت اين آيت معلوم گردد که بناي کارها بر رفق و لطف مي بايد نهاد و در همه ابواب مدارا و مواسا معتبر شناخت.
قال النبي صلي الله عليه و سلم: ان الرفق لو کان خلقا لما رأي الناس خلقا أحسن منه، و ان الخرق لو کان خلقا لما رأي الناس خلقا أقبح منه.
و هرگاه که در اين مقامات تاملي بسزا رفت و فضايل عفو و احسان مقرر گشت همت بر ملازمت آن سيرت مقصور شود و وجه صلاح و طريق صواب دران مشتبه نگردد. و پوشيده نيست که آدمي از سهو و غفلت و جرم و زلت کم معصوم تواند بود ، و اگر در مقابله اين معاني و تدارک اين ابواب غلو جايز شمرده شود مضرت آن مهمات سرايت کند
ز ابتداي کون عالم تا بوقت پادشاه
از بزرگان عفو بوده ست از فرودستان گناه
خاصه در ايام شاهي کز پي انصاف او
کهربا را نيست آن يارا که گردد گرد کاه
من که از تدبير خصمان خورده بودم زخم تير
زنده ماندم تا بروز محشر از اقبال شاه
جان من بخشيده شاهي است کاندر عصر او
چند شاه تاج بخش است و امير ملک خواه
خسرو سيارگان بايد که اين شش بيت را
بازگرداند بنوک تير بر رخسار ماه
تا بياموزند شاهاني که زر بخشند و سيم
جان و تن بخشيدن از سلطان دين بهرامشاه
در جمله بايد که اندازه اخلاص و مناصحت و هنر و کفايت آن کس که در معرض تهمتي افتاد نيکو بشناسد ، اگر در مصالح بدو استعانتي تواند کرد و از راي و امانت او دفع مهمي تولد تواند کرد و در تازه گردانيدن اعتماد بر وي مبادرت نمايد و آن را از ريب و عيب خالي پندارد و قوت دل او از وجه استمالت و تألف بقرار معهود باز رساند واين حديث را امام سازد که «أقيلوا ذوي الهيئات عثراتهم »
چه ضبط ممالک بي وزرا و معينان در امکان نيايد و انتفاع از بندگان آنگاه ميسر گردد که ذات ايشان بخرد و عفاف و هنر و صلاح آراسته باشد و ضمير بحق گزاري ، و نصيحت و هواخواهي و مودت پيراسته.
و نيز مهمات ملک را نهايت نيست و حاجت ملوک بکافيان ناصح که استحقاق محرميت اسرار و استقلال تمشيت اعمال دارند همه مقرر است ، و کساني که بسداد و امانت و تقوي و ديانت متحزم اند اندک و طريق راست در اين معني معرفت محاسن و مقابح اتباع است و وقوف برآنچه از هر يک چه کار آيد و کدام مهم را شايد ، و چون پادشاه به اتقان و بصيرت معلوم راي خويش گردانيد بايد که هريک را فراخور هنر و اهليت و بر اندازه راي و شجاعت و بمقدار عقل و کفايت کاري مي فرمايد ، و اگر در مقابله هنرهاي کسي عيبي يافته شود ازان هم غافل نباشد ، که هيچ مخلوقي بي عيب نتواند بود.
و در اين دقيقه احتياط تا آن حد واجب است که اگر هنر کسي بمهمي که مقلد آن باشد خللي راه خواهد داد او را از سر کار دور کرده شود، و جانب مهمات را از آن خلل صيانت نموده آيد. چه غرض از اصطناع کفات نفاذ کار است و اگر جائي کفايت مانع خواهد گشت لابد ازان احتراز همچنان لازم باشد که از جهل و عجز.
و اين خود هرگز نتواند بود که کفايت سبب التواي کار گردد اما اين تأکيد بدان رفت تا معلوم گردد که چون بترک اصحاب هنر و کفايت براي حصول غرض مي ببايد گفت آخر آسان ارباب جهل و ضلالت گرفتن بصواب نزديکتر.
و پس از تفهم اين معاني و شناخت اين دقايق بر پادشاه فرض است که تفحص عمال و تتبع احوال و اشغال که بکفايت ايشان تفويض فرموده باشد ، بجاي مي آرد و از نقير و قطمير احوال هيچيز بر وي پوشيده نگردد ، تا اگر مخلصان را توفيق مساعدت کند و خدمتي کنند ، و يا خائنان را فرصتي افتد و اهمالي نمايند ، هر دو مي داند و ثمرت کردار مخلصان هرچه مهناتر ارزاني مي دارد ، و جانيان را بقدر گناه تنبيه واجب مي بيند
چه اگر يکي از اين دو طرف بي رعايت گردد مصلحان کاهل و آسان گير و مفسدان دلير و بي باک شوند ، و کارها پيچيده و اعمال و اشغال مختل و مهمل ماند ، و تلافي آن دشوار است و داستان شير و شگال لايق اين تشبيب است.
راي چگونه است آن ؟گفت:
آورده اند که در زمين هند شگالي بود روي از دنيا بگردانيده و در ميان امثال خويش مي بود ، اما از خوردن گوشت و ريختن خون و ايذاي جانوران تحرز نمودي.
ياران بر وي مخاصمت بر دست گرفتند و گفتند: بدين سيرت تو راضي نيستيم و راي ترا درين مخطي مي دانيم ، چون از صحبت يک ديگر اعراض نمي نماييم در عادت و سيرت هم موافقت توقع کنيم ، و نيز عمر در زحير گذاشتن را فايده اي صورت نمي توان کرد، چنانکه آيد روزي بپايان مي بايد رسانيد و نصيب خود از لذت دنيا مي برداشت.
«و لاتنس نصيبک من الدنيا». و بحقيقت ببايد شناخت که دي را باز نتوان آورد و ثقت بدريافتن فردا مستحکم نيست
و قض زمان الانس بالانس و انتبه
لحظک اذ لاحظ قيل لمن نعس
و لاتتقاض اليوم هم غد ودع
حديث فالاشتغال به هوس
ولا تحسبن العمر امسا مضي و لا
غدا ما اتي فالعمر ما انت فيه بس
در نسيه آن جهان کجا بندد دل
آن را که بنقد اينجهانيش توي ؟
امروز را ضايع کردن و از تمتع و برخورداري غافل بودن چه معني دارد؟
فبادر الي اللذات قبل فواتها
فان قصاري ما تراه عناء
شگال جواب داد که: اي دوستان و برادران ، از اين ترهات درگذريد ، و چون مي دانيد که دي گذشت و فردا در نمي توان يافت از امروز چيزي ذخيره کنيد که توشه راه را شايد ، که اين دنياي فريبنده سراسر عيب است، هنر همين دارد که مزرعت آخرت است ، در وي تخمي مي توان افگند که ريع آن در عقبي مهناتر مي باشد.
نهمت باحراز مثوبات و امضاي خيرات مصروف داريد ، و بر مساعدت عالم غدار تکيه مکنيد ، و دل در بقاي ابد بنديد ، و از ثمره تن درستي و زندگاني و جواني خويش بي نصيب مباشيد.
قال النبي صلي الله عليه: اذا اصبحت فلا تحدث نفسک بالمساء، و اذا امسيت فلا تحدث نفسک بالصباح و خذ من صحتک لسقمک و من حياتک لموتک و من الشبيبه قبل الکبر
که لذات دنيا چون روشنايي برق و تاريکي ابر بي ثبات و دوام است.
در جمله ، دل بر کلبه عنا وقف کردن و تن در سراي فنا سبيل داشتن از علو همت و کمال حصافت دور افتد. و عاقل از نعيم اينجهاني جز نام نيکو و ذکر باقي نطلبد زيرا که خوشي و راحت و کامراني و نعمت آن روي بزوال و انتقال دارد
فابق لک الذکر الجميل تدم به
فما بسوي الذکر الجميل بقاء
اگر سعادت دو جهاني مي خواهيد اين سخن در گوش گذاريد و از براي طعمه خويش که حلاوت آن تا حلق است ابطال جانوري روا مداريد و بدانچه بي ايذا بدست آيد قانع باشيد ، چه آن قدر که بقاي جثه و قوام نفس بدان متعلق است هرگز فرو نماند.
قال النبي عليه السلام: «ان روح القدس نفث في روعي أن نفسا لن
تموت حتي تستوفي رزقها، ألا فاتقوا الله و أجملوا في الطلب.»
اين مواعظ را بسمع خرد استماع نماييد و از من در آنچه مردود عقل است موافقت مطلبيد ، که صحبت من با شما سبب وبال نيست ، اما موافقت در اعمال ناستوده موجب عذاب گردد، چه دل و دست آلت گناهست ، يکي مرکز فکرت ناشايست و ديگر منبع کردار ناپسنديده ، و اگر موضعي را در نيکي و بدي اين اثر تواند بود هرکه در مسجد کسي را بکشتي بزه کار نبودي ، و آنکه در مصاف يک تن را زنده گذارد بزه کار شدي. و من نيز در صحبت شماام و بدل از شما گريزان.
ياران او را معذور داشتند و قدم او بر بساط ورع و صلاح هرچه ثابت تر شد و ذکر آن در آفاق ساير گشت و بمدت و مجاهدت در تقوي و ديانت، منزلتي يافت که مطمح هيچ همت بدان نتواند رسيد.
و در آن حوالي مرغزاري بود که ماه رنگ آميز از جمال صحن او نقش بندي آموختي و زهره مشک بيز از نسيم اوج او استمداد گرفتي
نموده تيره و منسوخ با هوا و فضاش
صفاي چرخ اثير و صفات باغ ارم
کان الرياض و ازهارها
واغصان انوارها النعس
طواويس تجلي بلا ارجل
اراقم تسعي بلا اروس
و در وي سباع و وحوش بسيار ، و ملک ايشان شيري که همه در طاعت و متابعت او بودندي و در پناه حشمت و حريم سيادت او روزگار گذاشتندي.
چندانکه صورت حال اين شگال بشنود او را بخواند و بديد و بهر نوع بيازمود ، و پس بچند روز با وي خلوت فرمود و گفت: ملک ما بسطتي دارد و اعمال و مهمات آن بسيار است ، و بناصحان و معينان محتاج باشيم ، و بسمع ما رسانيده اند که تو در زهد و عفت منزلتي يافته اي ، و چون ترا بديديم نظر بر خبر راجح آمد و سماع از عيان قاصر «فلما التقينا صغر الخبر الخبر» و اکنون بر تو اعتماد مي خواهيم فرمود تا درجه تو بدان افراشته گردد و در زمره خواص و نزديکان ما آيي.
شگال جواب داد که: ملوک سزاوارند بدانچه براي کفايت مهمات انصار و اعوان شايسته گزينند ، و با اين همه بر ايشان واجب است که هيچ کس را بر قبول عملي اکراه ننمايند ، که چون کاري بجبر در گردن کسي کرده شود او را ضبط آن ميسر نگردد و از عهده لوازم مناصحت بواجبي بيرون نتواند آمد.
و زندگاني ملک دراز باد ، من عمل سلطان را کارهم و بران وقوفي و دران تجربتي ندارم ، و تو پادشاه محتشمي و در خدمت تو وحوش و سباع بسيارند ، که هم قوت و کفايت دارند و هم حرص و شره اعمال اينجهاني.
اگر در باب ايشان اصطناعي فرمائي دل تو فارغ گردانند ، و بمنال و اصابت که از اشغال يابند شادمان و مستظهر شوند.
شير گفت: در اين مدافعت چه فايده؟ که البته ترا معاف نخواهيم فرمود.
شگال گفت: کار سلطان بابت دو کس باشد: يکي مکاري مقتحم که غرض خويش به اقتحام حاصل کند و بمکر و شعوذه مسلم ماند ، و ديگر غافلي ضعيف که بر خواري کشيدن خو دارد و بهيچ تاويل منظور و محترم و مطاع و مکرم نگردد که در معرض حسد و عداوت افتد.
و ببايد دانست که عاقل هميشه محروم باشد و محسود. و من از اين هر دو طبقه نيستم ، نه آزي غالب است که خيانت کنم
و يعتده قوم کثير تجارة
و يمنعني عن ذاک ديني و منصبي
و نه طبع خسيس که مذلت کشم
فان لم يکن في المال و کثرة
ففي النفس مني عزة واباء
و هرکه بنلاد خدمت سلطان بنصيحت و امانت و عفت و ديانت مؤکد گرداند واطراف آن را از ريا و سمعه و ريب و خيانت مصون و منزه دارد کار او را استقامتي صورت نبندد و مدت عمل او را دوامي و ثباتي ممکن نگردد
هم دوستان سپر معادات و مناقشت در روي کشند و هم دشمنان از جان او نشانه تير بلا سازند: دوستان از روي حسد در منزلت ، مخاصمت انديشند ، و دشمنان از جهت يکدلي و مناصحت مناقشت کنند ، و هرگاه که مطابقت دوستان و دشمنان بهم پيوست و اجماع بر عداوت او منعقد گشت البته ايمن نتواند زيست ، و اگرچه پاي بر فرق کيوان نهاده ست جان بسلامت نبرد. و خائن باري از جانب دشمنان پادشاه فارغ باشد ، اگرچه از دوستان بترسد.
شير فرمود که: قصد نزديکان ما اين محل ندارد چون رضاي ما ترا حاصل آمد ، خود را به وهم بيمار مکن که حسن راي ما رد کيد و بدسگالي دشمنان را تمام است بيک تعريک راه مکايد ايشان را بسته گردانيم و ترا بنهايت همت و غايت امنيت برسانيم.
شگال گفت: اگر غرض ملک از اين تربيت و تقويت احساني است که در باب من مي فرمايد بعاطفت و رحمت و انصاف و معدلت آن لايق تر که بگذارد تا در اين صحرا ايمن و بي غم مي گردم ، و از نعيم دنيا بآب و گياه قانع شوم ، و از معادات و محاسدت جملگي اهل عالم فارغ. و مقرر است که عمر اندک در امن و راحت و فراغ و دعت بهتر که بسيار در خوف و خشيت.
شير گفت: اين فصل معلوم گشت. ترا ترس از ضمير و هراس از دل بيرون مي بايد کرد ، که هراينه بما نزديک خواهي گشت.
شگال گفت: اگر حال بر اين جملت است مرا اماني بايد داد که چون ياران قصدي پيوندند ، زيردستان باميد منزلت من و زبردستان از بيم منزلت خويش ، باغراي ايشان بر من متغير نگردي و دران تامل و تثبت ورزي و شرايط احتياط هرچه تمام تر بجاي آري «تا با تو چنان زيم که راي دل تست »
شير با او وثيقتي مؤکد بجاي آورد و اموال و خزاين خود بدو سپرد ، و از همه اتباع او را بمنزلت و مزيد کرامت مخصوص گردانيد و ابواب مشاورت و رايها در انواع مهمات بر وي مقصور شد ، و اعجاب شير هر روز در باب وي زيادت مي گشت.
و قربت و مکانت او بر نزديکان شير گران آمد ، در مخاصمت او با يک ديگر مطابقت کردند و روزها در آن تدبير بودند الي ان رموه بثالثه الاثافي.
يکي را پيش کردند تا قدري گوشت که شير از براي چاشت خويش را بنهاده بود بدزديد و در حجره شگال پنهان کرد.
ديگر روز که وقت چاشت شير فراز آمد بخواست ، گفتند: نمي يابيم ، و شگال غايب بود و خصمان و قاصدان حاضر ، چون بديدند که آتش گرسنگي و آتش خشم هر دو بهم پيوست و تنور گرم ايستاد فطير خويش در بستند.
و يکي از ايشان گفت: چاره نيست از آنچه ملک را بياگاهانيم از هرچه از منافع و مضار او بشناسيم ، اگرچه بعضي را موافق نيفتد. و بمن چنان رسانيدند که شگال آن گوشت سوي وثاق خويش برد
ديگري گفت: اگرترا اين باور نمي آيد درين احتياط بايد کرد ، که معرفت خلايق دشواراست ، و راست گفته اند که:
لاتحمدن امرئا حتي تجربه
و لاتذمنه من غير تجريب
ديگري گفت: همچنين است. وقوف بر اسرار و اطلاع بر ضماير صورت نبندد ، لکن اگر اين گوشت در منزل او يافته شود هراينه هرچه در افواهست از خيانت او راست باشد.
ديگري گفت: بدانش خويش مغرور نشايد بود ، که غدار هرگز نجهد ، چه خيانت بهيچ تاويل پنهان نماند «وياتيک بالاخبار من لم تزود»
ديگري گفت: اميني ازو بمن هر چيزي مي رسانيد و در تصديق آن تردد مي داشتم تا اين سخن از شما بشنودم ، و نيکو مثلي است «اخبر تقله ».
ديگري گفت: مکر و خديعت او هرگز بر من پوشيده نبوده است ، و خبث و کيد او را نهايت نيست ، و من کار او را بشناخته ام و فلان را گواه گرفته که کار اين زاهد عابد بفضيحت کشد و از وي خطايي عظيم و گناهي فاحش ظاهر گردد.
ديگري گفت: اگر اين زاهد متقي که تقلد اعمال ملک را در ظاهر بلا و مصيبت مي شمرد اين خيانت بکرده است عجب کاري است.
ديگري گفت: اگر اين حوالت راست است ، موقع اختزال اندران بکفران نعمت و ، دليري بر سبک داشت مخدوم بدان ، مقرون است ، و هيچ خردمند آن را بر مجرد خيانت حمل نکند.
ديگري گفت: شما همه اهل امانتيد و تکذيب شما از رسم خرد دور افتد ، اگر اين ساعت ملک بفرمايد تا اين گوشت در منزل او بجويند برهان اين سخن ظاهر شود و گمانهاي خاص و عام اندران يقين گردد.
ديگري گفت: اگر احتياطي خواهد رفت تعجيل بايد کرد ، که جاسوسان او از همه جوانب بما محيط باشند و هيچ موضع ازان خالي نگذارند.
ديگري گفت: در اين تفتيش چه فايده ؟ که اگر جرم او معلوم گردد او بزرق و بوالعجبي بر راي ملک پوشانيده گرداند.
از اين نمط در حال خشم شير مي گفتند تا کراهيتي بدل او راه يافت ، و باحضار شگال مثال داد و از وي سوال کرد که: گوشت چه کردي ؟ جواب داد که: بمطبخي سپردم تا بوقت چاشت پيش ملک آرد.
مطبخي هم از جمله اصحاب بيعت بود ، منکر شد و گفت: البته خبر ندارم.
شير طايفه اي را از امينان بفرستاد تا گوشت در منزل شگال بجستند ، لابد بيافتند و بنزديک شير آوردند.
پس گرگي که تا آن ساعت سخن نمي گفت ، و چنان فرا مي نمود «که من از عدولم و بي تحقيق و اتقان قدر در کاري ننهم ، و نيز با شگال دوستي دارم و فرصت عنايت مي جويم » پيشتر رفت و گفت: چون ملک را از زلت اين نابکار روشن گشت زود بحکم سياست تقديم فرمايد ، که اگر اين باب را مهمل گذارد بيش گناه کاران از فضيحت نترسند.
شير بفرمود تا شگال را موقوف کردند. آنگاه يکي از حاضران گفت: من از راي روشن ملک که آفتاب در اوج خويش چون سايه پس و پيش او دود و مانند ذره در حمايت او پرواز کند
وکان الذکاء يبعث منه
في سواد الامور شعلة نار
اي قدر تو شمس و آسمان ذره
واي راي تو شمع و شمس پروانه
در شگفت بمانده ام که کار اين غدار بر وي چگونه پوشيده شده است و از خبث ضمير و مکر طبع او چرا غافل بود.
ديگري گفت: عجب تر آنست که تدارک اين کار در مطاولت افگند.
شير بدو پيغام داد که: اگر اين سهو را عذري داري بازنماي. جوابي درشت بي علم شگال برسانيدند.
آتش خشم بالا گرفت و زبانه آن عقل شير را پوزبند کرد تا عهود و مواثيق را زير پاي آورد و دست خصمان را در کشتن شگال مطلق گردانيد.
و خبر آن بمادر شير رسيد ، دانست که تعجيل کرده ست و جانب تمالک و تماسک را بي رعايت گذاشته ، با خود انديشيد که زودتر بروم و فرزند خود را از وسوسه ديو لعين برهانم ، چه گاهي که خشم بر ملک مستولي شود شيطان فتان نيز مسلط گردد.
قال النبي صلي الله عليه و سلم: «اذا استشاط السلطان تسلط الشيطان ».
نخست بدان جماعت که بکشتن او مثال يافته بودند پيغام داد که در کشتن او توقفي بايد کرد ، پس بنزديک شير آمد و گفت: گناه شگال چه بوده ست ؟ شير صورت حال بازنمود ، گفت: اي پسر ، خويشتن در حيرت و حسرت متفکر مگردان و از فضيلت عفو و احسان بي نصيب مباش، فان العفو لايزيد الرجل الا عزا و التواضع الا رفعة.
و هيچ کس بتامل و تثبت از ملوک سزاوارتر نيست و پوشيده نماند که حرمت زن بشوي متعلق است و عزت فرزند بپدر و ، دانش شاگرد باستاد، و قوت سپاه بلشکرکشان قاهر ، و کرامت زاهدان بدين و ، امن رعيت بپادشاه و ، نظام کار مملکت بتقوي و عقل و ثبات و عدل و عمده حزم شناختن اتباع است و هريک را در محل و منزلت او اصطناع فرمودن و ، بر مقدار هنر و کفايت ايشان تربيت کردن و ، متهم شمردن ايشان در باب يک ديگر
چه اگر سعايت اين در حق آن و ازان او در حق اين مسموع باشد هرگاه که خواهند مخلصي را در معرض تهمت توانند آورد و خائني را در لباس امانت جلوه کرد ، و محاسن ملک را در صيغت مقابح بخلق نمود ، و هريکچندي حاسدي فاضلي را محروم گرداند و خائني اميني را متهم مي کند ، و هرلحظه بي گناهي را در گرداب هلاک مي اندازد، و لاشک باستمرار اين رسم همه را استيلا افتد ، حاضران از قبول اعمال امتناع بر دست گيرند و غايبان از خدمت تقاعد نمايند ، و نفاذ فرمانها براطلاق در توقف افتد.
و نشايد که پادشاه تغير مزاج خويش بي يقيني صادق با اهل و امانت روا دارد ، لکن بايد که در مجال حلم و بسطت علم او همه چيز گنجان باشد و سوابق خدمتگاران ، نيکو پيش چشم دارد و مساعي و مآثر ايشان بر صحيفه دل بنگارد و آن را ضايع و بي ثمرت نگرداند و اهمال جانب و توهين منزلت ايشان جايز نشمرد.
و هرگناه که از عمد و قصد منزه باشد ذات هوا و اخلاص را مجروح نگرداند ، و در عقوبت آن مبالغت نشايد.
و سخن بي هنران ناآزموده در بد گفت هنرمندان کافي نشنود ، و عقل و راي خويش را در همه معاني حکمي عدل و مميزي بحق بشناسد.
و شگال در دولت تو بمحلي بلند و منزلتي مشهور رسيده بود. بر وي ثناها مي گفتي و در خلوات عز مفاوضت ، وي را ارزاني مي داشتي.
و اکنون بر تو آنست که عزيمت ابطال او را فسخ کني و خود را و او را از شماتت دشمنان و سعايت ساعيان صيانت واجب بيني ، تا چنانکه فراخور ثابت و وقار تو باشد در تفحص و استکشاف حال او لوازم احتياط و استقصا بجاي آري و بنزديک عقل خويش و تمامي لشکر و رعيت معذور گردي ، که اين تهمت ازان حقيرتر است که چنو بنده اي سداد و امانت خود را بدان معيوب گرداند ، يا حرص و شره آن خرد او را محجوب کند.
و تو مي داني که در مدت خدمت تو و پيش ازان گوشت نخورده ست ؛ مسارعت در توقف دار تا صحت اين حديث روشن گردد ، که چشم و گوش بظن و تخمين بسيار حکمهاي خطا کند ، چنانکه کسي در تاريکي شب ، يراعه اي بيند ، پندارد که آتش است و بر وي مشتبه گردد ، چون در دست گرفت مقرر شود که باد پيموده ست و پيش از تيقن در حکم تعجيل کرده.
و حسد جاهل از عالم ، و بدکردار از نيکو فعل ، و بددل از شجاع مشهور است
و اني شقي باللئام و لاتري
شقيا بهم الا کريم الشمائل
و غالب ظن آنست که قاصدان ،آن گوشت در منزل شگال نهاده باشند ، و اين قدر در جنب کيد حاسدان و مکر دشمنان اندک نمايد.
و محاسدت اهل بغي پوشيده نيست خاصه جايي که اغراض معتبر در ميان آمد.
و مرغ در اوج هوا و ماهي در قعر دريا و سباع در صحن دشت از قصد بدسگالان ايمن نتواند بود ، و شکره اگر صيدي کند هم آن مرغان که در پرواز از وي بلندتر باشند و هم آن که از وي پستتر باشند در آن قدر گرد مغالبت و مجاذبت برآيند ؛
و سگان براي استخواني که در راه يابند با يک ديگر همين معاملت بکنند ؛ و خدمتگاران تو در منزلتهايي که کم از رتبت شگال است حسد روا مي دارند ، اگر در آن درجه منظور مناقشتي رود بديع نيايد.
در اين کار تأملي شافي فرماي و تدارک آن از نوعي انديش که لايق بزرگي تو باشد ، که چون حقيقت حال شناخته گشت کشتن او بس تعذري ندارد
شير سخن مادر نيکو استماع کرد و آن را بر خرد خويش باز انداخت و شگال را پيش خواند و گفت: ميل ما ، بحکم آزمايش سابق ، بقبول عذر تو زيادت ازان است که بتصديق حوالت خصمان.
شگال گفت: من از مؤونت اين تهمت بيرون نيايم تا ملک حيلتي نسازد که صحت حال و روشني کار بدان بشناسد ، با آنکه ببرائت ساحت و کمال ديانت خويش ثقتي تمام دارم و متيقنم که هرچند احتياط بيشتر فرموده شود و مزيت و رجحان من در اخلاص و مناصحت بر کافه حشم و خدم ظاهرتر گردد
فانت لو استعرضت صحبک کلهم
و جربت منهم صاحبا بعد صاحب
لما تلق منهم شاهدا مثل شاهدي
و لم ترض منهم غائبا مثل غائبي
من آن ترازوم اخلاص و دوستي ترا
که هيچ گنج نتابد سر زبانه من
بعشق و مهر تو آن بحر دور پايانم
که در نيابد چرخ و هوا کرانه من
شير گفت: وجه تفحص چيست؟
گفت: جماعتي را که اين افترا کرده اند حاضر آرند و باستقصا ازيشان پرسيده شود که تخصيص من بدين حوالت و فروگذاشتن کساني که گوشت خورند ، و دران مناقشت روا دارند چه معني داشت ، که روشن شدن اين باب بي از اين معني ممکن نتواند بود ، و اميد آنست که اگر ملک اين بفرمايد ، و چون خواهند که بستيهند بانگي برزند ، و تأکيدي رود که هرگاه که راستي حال بازنمايند جرم ايشان بعفو مقابله کرده آيد ، هراينه نقاب ظن کاذب از چهره يقين صادق برداشته ، شود و نزاهت جانب من مقرر گردد
شير گفت: چگونه عفو را مجال بود در باب کسي که بقصد در حق من و اهل مملکت من معترف گشت؟
گفت: بقا باد ملک را ، هر عفو که از کمال استيلا و بسطت و وفور استعلا و قدرت ارزاني باشد سراسر هنر است ، و بدين دقيقه که بر لفظ ملک رفت دران تفاوتي صورت نبندد ، خاصه که گناه کار ، آن را بتوبت و انابت دريافت و ببندگي و طاعت پيش آن باز رفت، البته بيش مجال انتقام نماند و هراينه مستحق اغماض و تجاوز گردد.
و علما گويند: طلب مخرج از بدکرداري بابي معتبر است در احسان و نيکوکاري.
شير چون سخن او بشنود و آثار صدق و صواب بر صفحات آن بديد طايفه اي را که آن فتنه انگيخته بودند از هم جدا کرد ، و در استکشاف غوامض و استنباط بواطن آن کار غلو و مبالغت واجب داشت و اماني مؤکد داد اگر راستي حال نپوشانند. پس بعضي ازيشان اعتراف نمودند و تمامي مواضعت و مبايعت خويش مقرر گردانيد، و ديگران بضرورت اقتدا کردند ، و برائت ساحت شگال ظاهر گشت.
مادر شير چون بدانست که صدق شگال از غبار شبهت بيرون آمد و حجاب ريبت از جمال اخلاص برداشته شد شير را گفت: اين جماعت را اماني داده شد و رجوع ازان ممکن نيست.
لکن در اين واقعه او را تجربتي افتاد بزرگ ، بدان عبرت گيرد و بدگماني بطايفه اي که ببدگفت ناصحان و تقبيح حال ايشان تقرب مي کنند مضاعف گرداند ، و از هيچ خائن سماع سعايتي جايز نشمرد مگر آن را برهاني بيند که دران از تردد استغنا افتد ؛ و بي خطر شناسد ترهات اصحاب اغراض که در معايب نزديکان و محارم گويند اگر چه موجز و مختصر باشد ، که آن بتدريج مايه گيرد و بجايي رسد که تدارک صورت نبندد
واني لتراک الضغينة قد اري
ثراها من المولي فلا استثيرها
مخافة ان يجني علي وانما
يهيج کبيرات الامور صغيرها
از نيل و فرات و دجله جويي زايد
پس موج زند که پيل را بربايد
و گياه تر چون فراهم مي آرند ازان رسنها مي تابند که پيل آن را نمي تواند گسست و از پاره کردن آن عاجز مي آيد. در جمله خرد و بزرگ آن را که رسانند تاويل بايد طلبيد و گرد رخصت و دفع گشت
اذا ما اتت من صاحب لک زلة
فکن انت محتالا لزلته عذرا
و از تقريب هشت کس حذر واجب است: اول آنکه نعمت منعمان را سبک دارد و کفران آن سبک دست دهد.
و دوم آنکه بي موجبي در خشم شود. سوم آنکه بعمر دراز مغرور باشد و خود را از رعايت حقوق بي نياز پندارد. چهارم آنکه راه قطيعت و غدر پيش او گشاده و سهل نمايد. و پنجم آنکه بناي کارهاي خود بر عداوت نهد و نه بر راستي و ديانت. و ششم آنکه در ابواب سهو رشته با خويشتن فراخ گيرد و قبله دل هوا را سازد. و هفتم آنکه بي سببي در مردمان بدگمان گردد و بي دليل روشن اهل ثقت را متهم گرداند. هشتم آنکه بقلت حيا مذکور باشد و بشوخي و وقاحت مشهور.
و برهشت کس اقبال فرمودن فرض است: اول آنکه شکر احسان لازم شمرد. و دوم آنکه عقده عهد او بحوادث روزگار وهني نپذيرد. و سوم آنکه تعظيم ارباب تربيت و مکرمت واجب بيند. و چهارم آنکه از غدر و فجور بپرهيزد. پنجم آنکه در حال خشم بر خويشتن قادر باشد. ششم آنکه بهنگام طمع سخاوت ورزد. هفتم آنکه به أذيال شرم و صلاح تمسک نمايد. هشتم آنکه از مجالست اهل فسق و فحش پهلو تهي کند.
و چون شير موقع اهتمام مادر و شفقت او در تلافي اين حادثه بديد شکرو عذر بسيار وي را لازم شناخت و گفت: ببرکات و ميامن هدايت تو راه تاريک مانده روشن شد و کار دشوار بوده آسان گشت ، و به برائت ساحت اميني واقف و کارداني کافي علم افتاد و بي گناهي صادق از تهمت بيرون آمد.
پس ثقت او بامانت شگال بيفروزد و زيادت اکرام و تربيت و معذرت و ملاطفت ارزاني داشت ، و شگال را پيش خواند و گفت: اين تهمت را موجب مزيد ثقت و مزيت اعتماد بايد پنداشت و تيمار کارها که بتو مفوض بوده ست بر قرار معهود مي داشت.
شگال گفت: اين چنين راست نيايد. ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمير ، مجال تمکن داد
و قد اصغيت للواشين حتي
رکنت اليهم بعض الرکون
آني که ز دل وفا برانداخته اي ،
با دشمن من تمام در ساخته اي ؛
دل را ز وفا چرا بپرداخته اي ؟
مانا که مرا هنوز نشناخته اي !
شير گفت: از اين معاني هيچ پيش خاطر نشايد آورد که نه در طاعت و مناصحت تو تقصيري بود و نه در عنايت و تربيت ما
لکن اتت بين السرور مسائة
و المرء يشرق بالزلال البارد
قوي دل باش و روي بخدمت آر. شگال جواب داد که:
هر روز مرا سري و دستاري نيست
اين کرت خلاص يافتم ، اما جهان از حاسد و بدگوي پاک نتوان کرد ، و تا اقبال ملک بر من باقي است حسد ياران برقرار باشد و بدين استماع که ملک سخن ساعيان را فرمود ملک را سهل المأخذ شمرند و هر روز تضريبي تازه رسانند و هر ساعت ريبتي نو در ميان آرند.
و هر ملک که چربک ساعي فتنه انگيز را در گوش جاي داد و بزرق و شعوذه نمام التفات نمود خدمت او جان بازي باشد و ازان احتراز نمودن فريضه گردد و مثلي مشهور است که «خل سبيل من و هي سقاوه »
فاقطع لبانة من تعرض وصله
ولشر واصل خلة صرامها
و يک سخن بخواهم گفت اگر راي ملک استماع آن صواب بيند که: سزاوارتر کس بقبول حجت و سماع مظلمت ملوک و حکام اند.
و ملک اگر در اين حادثه بر من رحمت فرمود واعتمادي تازه گردانيد از وجه تفضلي بود که آن را نعمتي و صنيعتي توان خواند ، اما بدين تعجيل که رفت من در مکارم او بدگمان گشتم و از عواطف ملکانه نوميد شد ، چه سوابق تربيت خويش و سوالف خدمت مرا بيهوده در معرض تضييع و حيز ابطال آورد بتهمتي حقير ، که اگر ثابت شدي هم خطري نداشت.
و مخدوم چنان بايد که بسطت دل او چون دريا بي نهايت و مرکز حلم او چون کوه باثبات باشد ، نه سعايت اين را در موج تواند آورد نه فورت خشم آن را در حرکت
احب الفتي ينفي الفواحش سمعه
کان به عن کل فاحشة وقرا
سليم دواعي الصدر لا باسطا اذي
و لا مانعا خيرا و لا قائلا هجرا
شير گفت: سخن تو نيکو و آراسته است ، لکن بقوت و درشت.
جواب داد که: دل ملک در امضاي باطل قوي تر ، و درشت تر از سخن منست در تقرير حق ، و چون تزوير و بهتان سبک استماع افتاد واجب کند که شنودن صدق و صواب گران نيايد ، و زينهار تا اين حديث را بر دليري و بي حرمتي حمل فرموده نيايد، که دو مصلحت ظاهر را متضمن است: يکي آنکه مظلومان را بقصاص ، خرسندي حاصل آيد و ضماير ايشان از غل و استزادت پاک شود ، و چنان نيکوتر که آنچه در دل من است ظاهر کنم تا حضور و غيبت من ملک را يکسان گردد ، و چيزي باقي نماند که سبب عداوت و موجب غصه تواند بود ؛ و ديگر آنکه خواستم که حاکم اين حادثه عقل رهنماي و عدل جهان آراي ملک باشد ؛ و امضاي حکم پس از شنودن سخن متظلم نيکوتر آيد.
شير گفت: همچنين است ، لاجرم تثبت در کار تو بجاي آورديم و در استخلاص تو از اين غرقاب عنايت فرمود.
جواب گفت: اگر مخرج به راي و رأفت ملک اتفاق افتاد تعجيل بکشتن هم بفرمان او بود.
شير فرمود که: تو نداني که طلب مخلص از ورطه هلاک اگرچه قصدي رفته باشد شايع تر احساني و فاضل تر امتناني است ؟
شگال گفت: همچنين است ، و من بعمرهاي دراز شکر کرامات و عواطف نتوانم گزارد ، و اين عفو و رحمت پس از وعده انکار و عقوبت بر همه نعمتها راجح است
و اوعدتني حتي اذا ما ملکتني
صفحت و صفح المالکين جميل
و پيش ازين ملک را مخلص و مطيع و يک دل و ناصح بودم و جان و بينايي فداي رضاي او مي داشتم
چون دست بکردم آنچه فرمودي تو
چون ديده بديدم آنچه بنمودي تو
و آنچه مي گويم نه از براي آن مي گويم تا بر راي ملک در حادثه خويش خطايي ثابت کنم يا عيبي و وصمتي بجانب او منسوب گردانم ، اما حسد جاهلان در حق ارباب هنر و کفايت رسمي مألوف و عادتي مستمر است و بسته گردانيدن آن طريق متعذر
ان يحسدوني فان غير لائمهم
قبلي من الناس اهل الفضل قد حسدوا
لکن از اينها چه فايده؟ بيچارگان ياران گيرند و مذلتها کشند و مکرها انديشند و مخدوم را مداهنت کنند و در تخريب ولايت و ناحيت کوشند و بعشوه جهاني را مستظهر گردانند و همه جوانب را بوعدهاي دروغ بدست آرند و حاصل جز حسرت و ندامت نباشد.
چه هميشه حق منصور بوده است و باطل مقهور ، و ايزد تعالي خاتمت محمود و عاقبت مرضي و اصحاب صلاح و ديانت و ارباب سداد و امانت را ارزاني داشته است «و يابي الله الا ان يتم نوره و لوکره الکافرون »
يريد الجاحدون ليطفئوه
ويابي الله الا ان يتمه
و با اين همه مي ترسم که عياذابالله خصمان ميان من و ملک مجال مداخلت ديگر ياوند و الا «بوديم ترا بنده همينيم ترا»
شير پرسيد که: کدام موضع است که ازان مدخل توان؟
گفت: گويند «در دل بنده تو وحشتي حادث شده است بدانچه در حق او فرمودي و امروز مستزيد و آزرده ست » و اين جايگاه بدگماني است خاصه ملک را در باب کساني که عقوبت و جفا ديده باشند يا از منزلت خويش بيفتاده يا بعزلي مبتلا گشته يا خصمي را که در رتبت کم ازو بوده باشد برو تقدمي افتاده ، هرچند اين خود هرگز نتواند بود.
و بر خردمند پوشيده نماند که پس چنين حوادث اعتقادها از جانبين صافي تر گردد ، چه اگر در ضمير مخدوم بسبب تقصيري و اهمالي که از جهت خدمتگار رسانند کراهيتي باشد چون خشم خود براند و تعريکي فراخور حال آن کس بفرمايد لاشک اثر آن زايل شود و اندک و بسيار چيزي باقي نماند ، و مغمز تمويهات قاصدان هم بشناسد و بيش ميل بترهات اصحاب اغراض ننمايد و فرط اخلاص و مناصحت و کمال هنر و کفايت اين کس بهتر مقرر گردد ، که تابنده اي کافي مخلص نباشد در معرض حسد و عداوت نيفتد و ياران در حق او بتزوير نگرايند و راست گفته اند که: «دارنده مباش وز بلاها رستي »
و اگر در دل خدمتگار خوفي و هراسي باشد چون مالش يافت هم ايمن گردد و از انتظار بلا فارغ آيد.
و استزادت چاکر از سه روي بيرون نتواند بود: جاهي که دارد باهمال مخدوم نقصاني پذيرد ، يا خصمان بر وي بيرون آيند ، يا نعمتي که الفغده باشد از دست بشود.
و هرگاه رضاي مخدوم حاصل آورد اعتماد پادشاه بر وي تازه ماند و خصم بمالد و مال کسب کند ، که جز جان همه چيز را عوض ممکن است ، خاصه در خدمت ملوک و اعيان روزگار ، و چون اين معاني را تدارک بود آزار از چه وجه باقي تواند بود؟ و قدر اين نعمتها اول و آخر که بهم پيوندد کساني توانند شناخت که بصلاح اسلاف مذکور باشند و بنزاهت جانب و عفت ذات مشهور.
و با اين همه اميد دارم که ملک معذور فرمايد و بار ديگر در دام آفت نکشد ، و بگذارد تا در اين بيابان ايمن و مرفه مي گردم.
شير گفت: اين فصل معلوم شد ، الحق آراسته و معقول بود ، دل قوي دار و بر سر خدمت خويش باش ، که تو از آن بندگان نيستي که چنين تهمتها را در حق مجال تواند بود ؛ اگر چيزي رسانند آن را قبولي و رواجي صورت نبندد.
ما ترا شناخته ايم و بحقيقت بدانسته که در جفا صبور باشي و در نعمت شاکر ، و اين هر دو سيرت را در احکام خرد و شرايع اخلاص فرضي متعين شمري ، و عدول نمودن ازان در مذهب عبوديت و دين حفاظ و فتوت محظور مطلق داني ، و هرچه بخلاف مروت و ديانت و سداد و امانت باشد آنرا مستنکر و محال و و مستبدع و باطل شناسي.
بي موجبي خويشتن را هراسان مدار و متفکر مباش و بعنايت و رعايت ماثقت افزاي ، که ظن ما در راستي و امانت تو امروز بتحقيق پيوست و گمان که در خرد و حصافت تو مي داشتيم پس از اين حادثه بيقين کشيد ، و بهيچ وجه از وجوه بيش سخن خصم را مجال و محل استماع نخواهد بود ، و هر رنگ که آميزند بر قصد صريح حمل خواهد افتاد.
در جمله ، دل او گرم کرد و بر سرکار فرستاد و هر روز در اکرام او مي افزود ، و به وفور صلاح و سداد او واثق تر مي گشت.
اينست داستان ملوک در آنچه ميان ايشان و اتباع حادث شود پس از اظهار سخط و کراهيت. و بر عاقل مشتبه نگردد که غرض از وضع اين حکايات و مراد از بيان و ايراد اين مثال چه بوده ست، و هرکه بتاييد آسماني مخصوص باشد و بسعادت اين سري مقيد گشته همت بر تفهم اين اشارات مقصور گرداند و نهمت بر استشکاف رموز علما مصروف.
والله اعلم و هو الهادي الي سواء السبيل