باب گربه و موش
راي گفت شنودم مثل آن کس که بي فکرت و رويت خود را در درياي حيرت و ندامت افگند و بسته دام غرامت و پشيماني گردانيد.
اکنون بازگويد داستان آنکه دشمنان انبوه از چپ و راست و پس و پيش او درآيند چنانکه در چنگال هلاک و قبضه تلف افتد ، پس مخرج خويش در ملاطفت و موالات ايشان بيند و جمال حال خود لطيف گرداند و بسلامت بجهد و عهد با دشمن بوفا رساند. و اگر اين باب ميسر نشود گرد ملاطفت چگونه درآيد و صلح بچه طريق التماس نمايد؟
برهمن جواب داد که: اغلب دوستي و دشمنايگي قايم و ثابت نباشد ، و هراينه بعضي بحوادث روزگار استحالت پذيرد. و مثال آن چون ابر بهاريست که گاه مي بارد و گاه آفتاب مي تابد و آن را دوامي و ثباتي بيشتر صورت نبندد
سحابة صيف ليس يرجي دوامها
و وفاق زنان و قربت سلطان و ملاطفت ديوانه و جمال امرد همين مزاج دارد و دل در بقاي آن نتوان بست و بسيار دوستي است که بکمال لطف و يگانگي رسيده باشد و نما و طراوت آن بر امتداد روزگار باقي مانده ، ناگاه چشم زخمي افتد و بعداوت و استزادت کشد.
و باز عداوتهاي قديم و عصبيتهاي موروث بيک محاملت ناچيز گردد و بناي مودت و اساس محبت مؤکد و مستحکم شود. و خردمند روشن راي در هر دو باب بر قضيت فرمان حضرت نبوت رود
قال النبي صلي الله عليه و علي آله «احبب حبيبک هوناما ، عسي ان يکون بغيضک يوما ما؛ و ابغض بغضيک هونا ما، عسي اين يکون حبيبک يوما ما»
نه تألف دشمن فروگذارد و طمع از دوستي او منقطع گرداند و نه بر هر دوستي اعتماد کلي جايز شمرد و بوفاي او ثقت افزايد واز مکر دهر و زهر چرخ در پريشان گردانيدن آن ايمن شود. و اما عاقبت انديش التماس صلح و مقاربت و دشمن را غنيمت پندارد چون متضمن دفع مضرتي و جر منفعتي باشد براي اين اغراض که تقرير افتاد.
و هرکه در اين معاني وجه کار پيش چشم داشت و طريق مصلحت بوقت بديد بحصول غرض و نجح مراد نزديک نشيند ، و بفتح باب دولت و طلوع صبح سعادت مخصوص گردد. و از قرائن واخوات آن ، حکايت گربه و موش است. راي پرسيد که: چگونه است ؟
گفت: آورده اند که بفلان شهر درختي بود ، و در زير درخت سوراخ موش ، و نزديک آن گربه اي خانه داشت ؛ و صيادان آنجا بسيار آمدندي. روزي صياد دام بنهاد، گربه در دام افتاد و بماند.
و موش بطلب طعمه از سوراخ بيرون رفت.بهر جانب براي احتياط چشم مي انداخت و راه سره مي کرد ، ناگاه نظر بر گربه افگند. چون گربه را بسته ديد شاد گشت. در اين ميان از پس نگريست راسويي از جهت او کمين کرده بود ، سوي درخت التفاتي نمود بومي قصد او داشت.
بترسيد و انديشيد که :اگر بازگردم راسو در من آويزد ، و اگر بر جاي قرار گيرم بوم فرود آيد ، و اگر پيشتر روم گربه بر راهست.
با خود گفت: در بلاها باز است و انواع آفت بمن محيط و راه مخوف ، و با اين همه دل از خود نشايد برد
اقوال لها، وقد طارت شعاعا
من الابطال: ويحک لن تراعي
و هيچ پناهي مرا به از سايه عقل و هيچ کس دست گيرتر از سالار خرد نيست. و قوي راي بهيچ حال دهشت را بخود راه ندهد و خوف و حيرت را در حواشي دل مجال نگذارد ، چه محنت اهل کياست و حصافت تا آن حد نرسد که عقل را بپوشاند ، و راحت در ضمير ايشان هم آن محل نيابد که بطر مستولي گردد و تدبيري فروماند.
و مثال باطن ايشان چون غور درياست که قعر آن در نتوان يافت و اندازه ژرفي آن نتوان شناخت ، و هرچه در وي انداخته شود در وي پديد نيايد و در حوصله وي بگنجد و اثر تيرگي در وي ظاهر نگردد.
و مرا هيچ تدبير موافق تر از صلح گربه نيست که در عين بلا مانده ست و بي معونت من ازان خلاص نتواند يافت ، و شايد بود که سخن من بگوش خرد استماع نمايد و تمييز عاقلانه در ميان آرد و بر صدق گفتار من وقوف يابد ، و بداند که آن را باخداع و نفاق آسيبي صورت نبندد و از معرض مکر و زرق دور است ، و بطمع معونت مصالحت من بپذيرد ، و هردو را ببرکات راستي و يمن وفاق نجاتي حاصل آيد.
پس نزديک گربه رفت و پرسيد که حال چيست ؟ گفت: مقرون بابواب بلا و مشقت
موش گفت: لو لم اترک الکذب تاثما لبترکته تکرما و تذمما. هرگز هيچ شنوده اي از من جز راست ؟ و من هميشه بغم تو شاد بودمي و ناکامي ترا عين شادکامي خود شمردي ، و نهمت برآنچه بمضرت تو پيوندد مقصور داشتمي ، لکن امروز شريک تؤم در بلا ، و خلاص خويش دران مي پندارم که بر خلاص تو مشتمل است ، بدان سبب مهربان گشته ام.
و بر خرد و حصافت تو پوشيده نيست که من راست مي گويم و درين خيانت و بدسگالي نمي دارم ، و نيز راسو را براثر من و بوم را بر بالاي درخت مي توان ديد ، و هر دو قصد من دارند و دشمنان تؤند ، و هرگاه که بتو نزديک شدم طمع ايشان از من منقطع گشت
لقاي تو سبب راحت است در ارواح
بقاي تو سبب صحت است در ابدان
اکنون مرا ايمن گردان و تاکيدي بجاي آر تا بتو پيوندم، و غرض من بحصول رسد و بندهاي تو همه ببرم و فرج يابي.
اين سخن را ياد دار و بحسن سيرت و طهارت سيرت من واثق باش ، که هيچ کس از يافتن حسنات و ادراک سعادات از دو تن محروم تر نباشداول آنکه بر کسي اعتماد نکند و بگفتار خردمندان ثقت او مستحکم نشود ، ديگر آنکه ديگران از قبول روايت و تصديق شهادت او امتناع نمايند و در آنچه گويد خردمندان را جواب نبود. و من در عهده وفاي خود مي آيم و مي گويم : اگر يگانه شوي با تو دل يگانه کنم زعشق و مهر دگر دلبران کرانه کنم اين ملاطفت بپذير و در اين کار تأخير منماي ، که عاقل در مهمات توقف و در کارها تردد جايز نشمرد ، و دل ببقاي من خوش کن که من بحيات تو شادم ، چه رستگاري هر يک از ما ببقاي ديگري متعلق است ، چنان که کشتي بسعي کشتي بان بکرانه رسد و کشتي بان بدالت کشتي خلاص يابد.
و صدق من بآزمايش معلوم خواهد گشت و چون آفتاب روشن شد که قول من از عمل قاصر است و کردار من بر گفتار راجح.
چون گربه سخن موش بشنود و جمال راستي بر صفحات آن بديد شاد شد و گفت: سخن تو بحق مي ماند ، و من اين مصالحت مي پذيرم ، که فرمان باري عز اسمه بر آن جملتست: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها».
و اميد مي دارم که هر دو جانب را بيمن آن خلاص پيدا آيد و من مجازات آن بر خود واجب گردانم و همه عمر التزام شکر و منت نمايم.
موش گفت: من چون بتو پيوستم بايد که ترحيبي تمام و اجلالي بسزا رود ، تا قاصدان من بمشاهده آن بر لطف حال مصافات و استحکام عقد موالات واقف شوند و خايب و خاسر بازگردند ، و من با فراغت و مسرت بندهاي تو ببرم.
گفت: چنين کنم.
آنگه موش پيشتر آمد. گربه او را گرم بپرسيد ، و راسو و بوم هر دو نوميد برفتند ، و موش بآهستگي بندها بريدن گرفت.
گربه استبطائي کرد و گفت: زود ملول شدي ، و اعتقاد من در کرم عهد تو بخلاف اين بود ، چون بر حاجت خويش پيروز آمدي مگر نيت بدل کردي و در انجاز وعد مدافعت مي انديشي ؟ بدان که قوت عزيمت و ثبات راي هرکس در هنگام نکبت توان آزمود ، زيرا که حوادث زمانه بوته وفا و محک مردان است
آتش کند هرآينه صافي عيار زر
اين مماطلت بأخلاق کريمان لايق نيست و با عادات بزرگان مناسبتي ندارد ، و منافع مودت و فوايد حريت من هرچه عاجل تر بيافتي و طمع دشمنان غالب از ذات تو منقطع گشت ، و حالي بمروت آن لايق تر که مکافات آن لازم شمري و زودتر بندهاي من ببري و سوالف وحشت را فروگذاري ، که اين موافقت که ميان ما تازه گشت سوابق مناقشت را، بحمدالله و منه ، برداشت و فضيلت وفاداري و شرف حق گزاري بر خرد و راي تو پوشيده نماند
و وصمت غدر و منقصت مکر سمتي کريه است و خدشه اي زشت ، کريم جمال مناقب و آينه محاسن خويش بدان ناقص و معيوب نگرداند. و هر کرا بحريت ميلي است ظاهر و باطن با دوستان پس از معاهدت برابر دارد. و نيز اگر خواهي که کعبتين کژ در ميان آري هم بران اطلاع افتد و معايب آن بر هرکس مستور نماند
اتخفي مابودک من سقام
و هل يخفي السقام علي النطاسي
و هرکجا کرمي شامل و مروتي شايع است طبع از اهمال حقوق نفور باشد و همت برگزارد مواجب آن مقصور.
و مرد خوب سيرت نيکو سريرت بيک تودد قدم در ميدان مخالصت نهد و بناي دوستي و مصادقت را باوج کيوان رساند ، و نهال مردمي و مروت را پيراسته و سيراب گرداند ، و اگر در ضمير سابقه وحشتي و خشونتي بيند سبک محو کند و آن را غنيمت بزرگ و تجارتي مربح شمرد ، خاصه که وثيقتي در ميان آمده باشد و بسوگندان مغلظه موکد گشته .
و ببايد شناخت که عقوبت غادران زود نازل گردد ، و سوگند دروغ قواعد عمر و اساس زندگاني زود باخلل کند ، و زبان نبوت بدين دقيقه اشارت کند که: «اليمين الغموس تدع الديار بلاقع.»
و آن کس که بتواضع و تضرع مقدمات آزار فرو نتواند گذاشت و در عفو و تجاوز پيش دستي و مبادرت نتواند نمود از پيرايه نيکونامي عاطل گردد و در پيش مردان سرافگنده ماند
ياري که ببندگيت اقرار دهد
با او تو چنين کني ! دلت بار دهد؟
موش گفت: هرکس که در وفاي تو سوگند بشکند پشت و دلش بزخم حوادث زمانه شکسته باد.
و بدان که دوستان دو نوع اند: اول آنکه بصدق رغبت و طوع دل بموالات گرايند؛ و دوم آنکه از روي اضطرار صحبتي نمايند. و هر دو جنس از التماس منافع و احتمال مضار غافل نتوانند بود ؛
اما آنکه بي مخافت بدواعي صفاي عقيدت افتتاحي کند بر وي در همه احوال اعتماد باشد و بهمه وقت ازو ايمن توان زيست ، و هر انبساط که نموده آيد از خرد دور نيفتد ، و آنکه بضرورت در پناه دوستي کسي درآيد حالات ميان ايشان متفاوت رود :
گاه آميختگي و مباسطت ، و گاه دامن درچيدن و محانبت ، و هميشه زيرک بعضي از حاجات چنين کس را در صورت تعذر فرا مي نمايد، آنگاه آن را بآهستگي به تيسير مي رساند ، و در اثناي آن خويشتن نگاه مي دارد ، که صيانت نفس در همه احوال فرض است ، تا هم بمنقبت مروت مذکور گردد و هم برتبت راي و رويت مشهور شود.
و کلي مواصلات عالميان جز براي عاجل نفع ممکن نباشد. و من بدانچه قبول کرده ام قيام مي نمايم و در صيانت ذات مبالغت جايز مي شمرم، چه مخافت من از تو زيادت از آنست که از آن طايفه که باهتمام تو از قصد ايشان ايمن گشتم و قبول صلح تو براي رد حمله ايشان فرض گشت ، و مجاملتي که از جهت تو در ميان آمد هم براي مصلحت وقت و دفع مضرت حالي بود ، که هرکاري را حيلتي است.
و هرکه صلاح آن ساعته را فروگذاشت چگونه توان گفت او را در عواقب کارها نظري است ؟ و من تمامي بندهاي تو مي برم و هنگام فرصت آن نگاه مي دارم ، و يک عقده را براي گرو جان خود گوش مي دارم تا بوقتي برم که ترا از قصد من فريضه تر کاري باشد و بدان نپردازي که بمن رنجي رساني.
و هم بر اين جمله که تحرير افتاد موش بندها ببريد و يکي که عمده بود بگذاشت ، و آن شب ببودند.
چندان که سيمرغ سحرگاه در افق مشرقي پروازي کرد و بال نورگستر خود را براطراف عالم پوشانيد صياد از دور پديد آمد.
موش گفت :وقت آنست که باقي ضمان خود بأدا رسانم ؛ و آن عقده ببريد. و گربه بهلاک چنان متيقن بود و بدگماني و دهشت چنان مستولي بود که از موشش ياد نيامد ، پاي کشان بر سر درخت رفت ، و موش در سوراخ خزيد، و صياد پاي دام گسسته و نوميد و خايب بازگشت .
ديگر روز موش از سوراخ بيرون آمد و گربه را از دور بديد ، کراهيت داشت که نزديک او رود. گربه آواز داد که :تحرز چرا مي نمايي؟ «قداستکرمت فارتبط » در اين فرصت نفيس ذخيرتي بدست آوردي و براي فرزندان و اعقاب دوستي کار آمده الفغدي. پيشتر آي تا پاداش شفقت و مروت خويش هرچه بسزاتر مشاهده کني.
موش احتراز مي نمود گفت :
علام اذا جنحت الي انبساط
بدرت الي انقباض و احتراس
و تولع باطراحي و اجتنابي
و تزهد في ارتباطي و احتباسي
ديدار از من دريغ مدار و دوستي و برادري ضايع مگردان. چه هرکه دوستي بجهد بسيار در دايره محبت کشد و بي موجبي بيرون گذارد از ثمرات موالات محروم ماند و ديگر دوستان از وي نوميد شوند
بد کسي دان که دوست کم دارد
زو بتر چون گرفت بگذارد
گرچه صد بار باز کردت يار
سوي او بازگرد چون طومار
و ترا بر من نعمت جان و منت زندگاني است ، و چنانکه ترا در آن معني توفيق مساعدت کرد هيچ کس را ميسر نتواند بود
ورشت جناحي المقصوص حتي
غدا وحف القوادم و الشکير
و مادام که عمر من باقي است حقوق ترا فراموش نکنم و از طلب فرصت مجازات و ترصد وقت مکافات فرو نه ايستم و هر چه در امکان آيد مبذول دارم. سوگندان ياد کرد و بسيار کوشيد تا حجاب مجانبت از ميان بردارد و راه مواصلت گشاده گرداند ، البته مفيد نبود.
موش جواب داد که: جايي که ظاهر حال مبني بر عداوت ديده مي شود چون بحکم مقدمات در باطن گمان مودت افتد اگر انبساطي رود و آميختگي افتد از عيب منزه ماند و از ريب دور باشد
و باز جايي که در باطن شبهتي متصور گردد اگرچه ظاهر از کينه مبرا مشاهده کرده مي آيد بدان التفات نشايد نمود و از توفي و تصون هيچ باقي نبايد گذاشت ، که مضرت آن بسيار است و عاقبت آن وخيم ، و راست آن را ماند که کسي بر دندان پيل نشيند وانگاه نشاط خواب و عزيمت استراحت کند، لاجرم سرنگون در زير پاي او غلطد و باندک حرکتي هلاک شود.
و ميل جهانيان بدوستان براي منافع است ، و پرهيز از دشمنان براي مضار.اما عاقل اگر در رنجي افتد که در خلاص ازان باهتمام دشمن اميد دارد و فرج از چنگال بلا بي عون او نتواند يافت گرد تودد برآيد و در اظهار مودت کوشد
و باز اگر از دوستي خلاف بيند تجنب نمايد و عداوت ظاهر گرداند ، و بچگان بهايم بر اثر مادران براي شير دوند ، و چون ازان فارغ شدند بي سوابق وحشت و سوالف ريبت آشنايي هم فرو گذارند ، و هيچ خردمند آن را بر عداوت حمل نکند. اما چون فايده منقطع گشت ترک مواصلت بخرد نزديک تر باشد.
و عاقل همچنين در کارها بر مزاج روزگار مي رود و پوستين سوي باران مي گرداند ، و هر حادثه را فراخور حال و موافق وقت تدبيري مي انديشد و با دشمنان و دوستان در انقباض و انبساط و رضا و سخط و تجلد و تواضع چنانکه ملايم مصلحت تواند بود زندگاني مي کند، و در همه معاني جانب رفق و مدارا برعايت مي رساند.
و بدان که اصل خلقت ما بر معادات بوده ست و از مرور روزگار مايه گرفته است و در طبعها تمکن يافته ، و بر دوستي که براي حاجت حادث گشته است چندان تکيه نتوان کرد و آن را عبره اي بيشتر نتوان نهاد ، که چون موجب از ميان برخاست بقرار اصل باز رود، چنانکه آب مادام که آتش در زير او مي داري گرم مي باشد ، چون آتش ازو بازگرفتي باصل سردي باز شود و هيچ دشمن موش را از گربه زيان کارتر نيست ، و هر دو را اضطرار حال و دواعي حاجت بران داشت که صلح پيوستيم. امروز که موجب زايل شد بي شبهت عداوت تازه گردد.
و هيچ خبر نيست خصم ذليل را در مواصلت خصم عزيز ، و در مجاورت دشمن قوي خصم ضعيف را ، و ترا هيچ اشتياقي نمي شناسم بخود جز آنکه بخون من ناهار بشکني ، و بهيچ تاويل نشايد که بتو فريفته شوم.
و بدوستي تو ثقت موش را کي بوده است ؟ چه بسلامت آن نزديک تر که بي توان از صحبت توانا احتراز نمايد و عاجز از مقاومت قادر پرهيز واجب بيند ، که اگر بخلاف اين اتفاق افتد غافل وار زخم گران پذيرد.
و هرکه بآسيب غرور و غفلت درگردد کمتر تواند خاست. و خردمند چون عنان اختيار بدست آورد و دواعي اضطرار زايل گردانيد در مفارقت دشمن مسارعت فرض شناسد ، و مثلا لحظتي تاخير و توقف و تاني و تردد جايز نشمرد ؛ هرچند از جانب خويش سراسر ثبات و وقار مشاهده کند از جانب خصم آن در وهم نيارد ، و هراينه از وي دوري گزيند .
و هيچيز بحزم و سلامت ازان لايق تر نيست که تو از صياد پرهيز واجب بيني و من از تو برحذر باشم. و ميان دوستان چون طريق مهادات و ملاطفت بسته ماند و دل جويي و شفقت در توقف افتاد صفاي عقيدت معتبر دارند و بناي مخالصت بر قاعده مناجات ضماير نهند. برين اختصار بايد نمود که اجتماع ممکن نگردد و از خرد و راي راست دور باشد. گربه اضطرابي کرد و جزع و قلق ظاهر گردانيد و گفت:
همي داد گويي دل من گوايي
که باشد مرا از تو روزي جدايي
چنين من گمان برده بودم وليکن
نه چونانکه يکسو نهي آشنايي
بر اين کلمه يک ديگر را وداع کردند و بپراگند.
اينست مثل خردمند روشن راي که فرصت مصالحت دشمن بوقت حاجت فائت نگرداند و پس از حصول غرض از مراعات جانب حزم و احتياط غافل نباشد.
سبحان الله ! موشي با ضعف و عجز خويش چون آفات بدو محيط گشت و دشمنان غالب گرد او درآمدند دل از جاي نبرد و بدقايق مخادعت يکي را از ايشان در دام موافقت کشيد ، تا بدان وثيقت و وسيلت محنت از وي دور گشت ، و از عهده عهد دشمن بوقت بيرون آمد ، و پس از ادراک نهمت در تصون ذات ابواب تيقظ بجاي آورد.
اگر اصحاب خرد و کياست و ذکا و فطنت اين تجارب را نمودار عزايم خويش گردانند و در تقديم مهمات اين اشارت را امام سازند فواتح و خواتم کارهاي ايشان بمزيد دوستکامي و غبطت مقرون باشد و سعادت عاجل و آجل بروزگار ايشان متصل گردد.
والله ولي التوفيق