و ببايد دانست که ايزد تعالي هرکار را سببي نهاده است و هرسبب را علتي و هر علت را موضعي و مدتي ، که حکم بدان متعلق باشد ، و ايام عمر و روزگار دولت يکي از مقبلان بدان آراسته گردد
و سبب و علت ترجمه اين کتاب و نقل آن از هندوستان بپارس آن بود که
باري عز اسمه آن پادشاه عادل بختيار و شهريار عالم کامگار انوشروان کسري بن قباد را ، خفف الله عنه ، از شعاع عقل و نور عدل حظي وافر ارزاني داشت ، و در معرفت کارها و شناخت مناظم آن راي صائب و فکرت ثاقب روزي کرد ،
و افعال و اخلاق او را بتاييد آسماني بياراست تا نهمت بتحصيل علم و تتبع اصول و فروع آن مصروف گردانيد ، و در انواع آن بمنزلتي رسيد که هيچ پادشاه پس از وي آن مقام را در نتوانست يافت ، و آن درجت شريف و رتبت عالي را سزاوار و مرشح نتوانست گشت
و نخوت پادشاهي و همت جهان گيري بدان مقرون شد تا اغلب ممالک دنيا در ضبط خويش آورد ، و جباران روزگار را در ربقه طاعت و خدمت کشيد ، و آنچه مطلوب جهانيان است از عز دنيا بيافت
و در اثناي آن بسمع او رسانيدند که در خزاين ملوک هند کتابيست که از زبان مرغان و بهايم و وحوش و طيور و حشرات جمع کرده اند ، و پادشاهان را درسياست رعيت و بسط عدل و رافت ، و قمع خصمان و قهر دشمنان ، بدان حاجت باشد ،
و آن را عمده هر نيکي و سرمايه هر علم و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت مي شناسند ، و چنانکه ملوک را ازان فوايد تواند بود اوساط مردمان را هم منافع حاصل تواند شد ، و آن را کتاب کليله ودمنه خوانند
آن خسرو عادل ، همت بران مقصور گردانيد که آن را ببيند و فرمود که مردي هنرمند بايد طلبيد که زبان پارسي و هندوي بداند ، و اجتهاد او در علم شايع باشد ، تا بدين مهم نامزد شود
مدت دراز بطلبيدند ، آخر برزويه نام جواني نشان يافتند که اين معاني در وي جمع بود ، و بصناعت طب شهرتي داشت
او را پيش خواند و فرمود که: پس از تامل و استخارت و تدبر و مشاورت ترا بمهمي بزرگ اختيار کرده ايم ، چه حال خرد و کياست تو معلومست ، و حرص تو بر طلب علم و کسب هنر مقرر
و مي گويند که بهندوستان چنين کتابي است ، و مي خواهيم که بدين ديار نقل افتد ، و ديگر کتب هندوان بدان مضموم گردد ساخته بايد شد تا بدين کار بر وي و بدقايق استخراج آن مشغول شوي
و مالي خطير در صحبت تو حمل فرموده مي آيد تا هر نفقه و موونت که بدان حاجت افتد تکفل کني ،
و اگر مدت مقام دراز شود و به زيادتي حاجت افتد باز نمايي تا ديگر فرستاده آيد ، که تمامي خزاين ما دران مبذول خواهدبود
وانگاه مثال داد تاروزي مسعود و طالعي ميمون براي حرکت او تعيين کردند ، و او بر آن اختيار روان شد ، و در صحبت او پنجاه صره که هر يک ده هزار دينار بود حمل فرمود
و بمشايعت او با جملگي لشکر و بزرگان ملک برفت
و برزويه با نشاط تمام روي بدين مهم آورد ، و چون بمقصد پيوست گرد درگاه پادشاه و مجلسهاي علما و اشراف و محافل سوقه و اوساط مي گشت و از حال نزديکان راي و مشاهير شهر و فلاسفه مي پرسيد ، و بهر موضع اختلافي مي ساخت
و به رفق و مدارا بر همه جوانب زندگاني مي کرد ، و فرا مي نمود که براي طلب علم هجرتي نموده است و بر سبيل شاگردي بهرجاي مي رفت ، و اگر چه از هر علم بهره داشت نادان وار دران خوضي مي پيوست ، و از هر جنس فرصت مي جست ، و دوستان و رفيقان مي گرفت ، و هر يک را بانواع آزمايش امتحان مي کرد
اختيار او بر يکي ازيشان افتاد که بهنر و خرد مستثني بود ، و دوستي و برادري را با او بغايت لطف و نهايت يگانگي رسانيد تا بمدت اندازه راي و رويت و دوستي و شفقت او خود را معلوم گردانيد ، و بحقيقت بشناخت که اگر کليد اين راز بدست وي دهد و قفل اين سر پيش وي بگشايد دران جانب کرم و مروت و حق صحبت و ممالحت را برعايت رساند
چون يکچندي برين گذشت و قواعد مصادقت ميان ايشان هرچه مستحکم تر شد و اهليت او اين امانت و محرميت او اين سر را محقق گشت در اکرام او بيفزود و مبرتهاي فراوان واجب ديد
پس يک روز گفت: اي بذاذر ، من غرض خويش تا اين غايت بر تو پوشيده داشتم ، و عاقل را اشارتي کفايت باشد
هندو جواب داد که: همچنين است ، و تو اگر چه مراد خويش مستور مي داشتي من آثار آن مي ديدم ، لکن هواي تو باظهار آن رخصت نداد
و اکنون که تو اين مباثت پيوستي اگر بازگويم از عيب دور باشد
و چون آفتاب روشن است که تو آمده اي تا نفايس ذخاير از ولايت ما ببري ، و پادشاه شهر خويش را بگنجهاي حکمت مستظهر گرداني ، و بناي آن بر مکر و خديعت نهاده اي
اما من در صبر و مواظبت تو خيره مانده بودم و انتظار مي کردم تا مگر در اثناي سخن از تو کلمه اي زايد که باظهار مقصود ماند ، البته اتفاق نيفتاد
و بدين تحفظ و تيقظ اعتقاد من در موالات تو صافي تر گشت چه هيچ آفريده را چندين حزم و خرد و تمالک و تماسک نتواند بود خاصه که در غربت ، و در ميان قومي که نه ايشان او را شناسند و نه او بر عادات و اخلاق ايشان وقوف دارد
و عقل به هشت خصلت بتوان شناخت :
اول رفق و حلم ، و دوم خويشتن شناسي و سوم طاعت پادشاهان و طلب رضا و تحري فراغ ايشان ،
و چهارم شناختن موضع راز و وقوف برمحرميت دوستان ، و پنجم مبالغت در کتمان اسرار خويش و ازان ديگران،
و ششم بر درگاه ملوک چاپلوسي و چرب زباني کردن و اصحاب را بسخن نيکو بدست آوردن ، و هفتم برزبان خويش قادر بودن و سخن بقدر حاجت گفتن ، و هشتم در محافل خاموشي را شعار ساختن و از اعلام چيزي که نپرسند و از اظهار آنچه بندامت کشد احتراز لازم شمردن
و هرکه بدين خصال متحلي گشت شايد که بر حاجت خويش پيروز گردد ، و در اتمام آنچه بدوستان برگيرد اهتزاز نمايند
و اين معاني در تو جمع است ، و مقرر شد که دوستي تو با من از براي اين غرض بوده ست ، لکن هر که بچندين فضايل متحلي باشد اگر در همه ابواب رضاي او جسته آيد و در آنچه بفراغ او پيوندد مبادرت نموده شود از طريق خرد دور نيفتد ، هرچند اين التماس هراس بر من مستولي گردانيد ، که بزرگ سخني و عظيم خطري است
چون برزويه بديد که هندو بر مکر او واقف گشت اين سخن بر وي رد نکرد ، و جواب نرم و لطيف داد
گفت: من براي اظهار اين سر فصول مشبع انديشيده بودم ، و آن را اصول و فروع و اطراف و زوايا نهاده و ميمنه و ميسره و قلب و جناح آن را بحقوق صحبت و ممالحت و سوابق اتحاد و مخالصت بياراسته ،
و مقدمات عهود و سوالف مواثيق را طليعه آن کرده و حرمت هجرت و وسيلت غربت را مايه و ساقه گردانيده ، و بسيجيده آن شده که بر اين تعبيه در صحراي مباسطت آيم و حجاب مخافت از پيکر مراد بردارم ، و بيمن ناصيت و برکت معونت تو مظفر و منصور گردم
لکن تو بيک اشارت بر کليات و جزويات من واقف گشتي ، و از اشباع اطناب مستغني گردانيد و بقضاي حاجت و اجابت التماس زبان داد
از کرم و مروت تو همين سزيد و اميد من در صحبت و دوستي تو همين بود
و خردمند اگر بقلعتي ثقت افزايد که بن لاد آن هرچه موکدتر باشد و اساس آن هرچه مستحکم تر ، يا بکوهي که از گردانيدن بادو ربودن آب دران ايمن توان زيست ، البته بعيبي منسوب نگردد
هندو گفت: هيچيز بنزديک اهل خرد در منزلت دوستي نتواند بود
و هرکجا عقيدتها بمودت آراسته گشت اگر در جان و مال با يک ديگر مواسا رود دران انواع تکلف و تنوق تقديم افتد هنوز از وجوب قاصر باشد
اما مفتاح همه اغراض کتمان اسرار است و هر راز که ثالثي دران محرم نشود هراينه از شياعت مصون ماند ، و باز آنکه بگوش سومي رسيد بي شبهت در افواه افتد ، و بيش انکار آن صورت نبندد
و مثال آن چون ابر بهاري است که در ميان آسمان بپراکند وبهر طرف قطعه اي بماند ، اگر کسي ازان اعلام دهد بضرورت او را تصديق واجب بايد داشت ، چه انکار آن در وهم و خرد نگنجد
و مرا از دوستي تو چندان مسرت و ابتهاج حاصل است که هيچ چيز در موازنه آن نيايد ، اما اگر کسي را برين اطلاع افتد برادري ما چنان باطل گردد که تلافي آن بمال و متاع در امکان نيايد که ملک ما درشت خوي و خرد انگارش است ، برگناه اندک عقوبت بسيار فرمايد ، چون گناه بزرگ باشد پوشيده نماند که چه رود
برزويه گفت: قوي تر رکني بناي مودت را کتمان اسرار است ، و من در اين کار محرم ديگر ندارم و اعتماد برکرم و عهد و حصافت تو مقصور داشته ام
و مي توانم دانست که خطري بزرگست ، اما بمروت و حريت آن لايق تر که مرا بدين آرزو برساني ، و اگر از آن جهت رنجي تحمل بايد کرد سهل شمري ، و آن را از موونات مروت و مکرمت شناسي
و ترا مقرر است که فاش گردانيدن اين حديث از جهت من ناممکن است ، لکن تو از پيوستگان و ياران خويش مي انديشي ، که اگر وقوف يابند ترا در خشم ملک افگنند
و غالب ظن آنست که خبري بيرون نگنجد و شغلي نزايد
هندو اهتزاز نمود و کتابها بدو داد
و برزويه روزگار دراز با هراس تمام در نبشتن آن مشغول گردانيد ، و مال بسيار در آن وجه نقفه کرد
و از اين کتاب و ديگر کتب هندوان نسخت گرفت ، و معتمدي بنزديک نوشروان فرستاد ، و از صورت حال بياگاهانيد
نوشروان شادمان گشت و خواست که زودتر بحضرت او رسد تا حوادث ايام آن شادي را منغص نگرداند ، و برفور بدو نامه فرمود و مثال داد که : دران مسارعت بايد نمود ، و قوي دل
و فسيح امل روي بازنهاد ، و آن کتب را عزيز داشت که خاطر بوصول آن نگران است ، و تدبير بيرون آوردن آن برقضيت عقل ببايد کرد ، که خداي عزوجل بندگان عاقل را دوست دارد ، و عقل بتجارب و صبر و حزم جمال گيرد
و نامه را مهر کردند و بقاصد سپرد ، و تاکيدي رفت که از راههاي شارع تحرز واجب بيند تا آن نامه بدست دشمني نيفتد
چندانکه نامه ببرزويه رسيد بر سبيل تعجيل بازگشت و بحضرت پيوست کسري را خبر کردند ، در حال او را پيش خواند
برزويه شرط خدمت و زمين بوس بجاي آورد و پرسش و تقرب تمام يافت و کسري را بمشاهدت اثر رنج که در بشره برزويه بود رقتي هرچه تمامتر آورد و گفت :
قوي دل باش اي بنده نيک و بدان که خدمت تو محل مرضي يافتست و ثمرت و محمدت آن متوجه شده ، باز بايد گشت و يک هفته آسايش داد ، وانگاه بدرگاه حاضر آمد تا آنچه واجب باشد مثال دهيم
چون روز هفتم بود بفرمود تا علما و اشراف حضرت را حاضر آوردند و برزويه را بخواند و اشارت کرد که مضمون اين کتاب را بر اسماع حاضران بايد گذرانيد
چون بخواند همگنان خيره ماندند و بر برزويه ثناها گفت ، و ايزد را عز اسمه برتيسير اين غرض شکرها گزارد
و کسري بفرمود تا درهاي خزاين بگشادند و برزويه را مثال داد موکد بسوگند که بي احتراز دربايد رفت ، و چندانکه مراد باشد از نقود و جواهر برداشت
برزويه زمين بوسه کرد و گفت: حسن راي و صدق عنايت پادشاه مرا از مال مستغني گردانيده است ، و کدام مال دراين محل تواند بود که از کمال بنده نوازي شاهنشاه گيتي مرا حاصل است ؟
اما چون سوگند در ميانست از جامه خانه خاص ، براي تشريف و مباهات ، يک تخت جامه از طراز خوزستان که بابت کسوت ملوک باشد برگيرم
وانگاه برزبان راند که: اگر من در اين خدمت مشقتي تحمل کردم و در بيم و هراس روزگار گذاشت ، باميد طلب رضا و فراغ ملک بر من سهل و آسان مي گذشت ، و بدست بندگان سعي و جهدي به اخلاص باشد
و الا نفاذ کار و ادراک مراد جز بسعادت ذات و مساعدت بخت ملک نتواد بود
و کدام خدمت در موازنه آن کرامات آيد که در غيبت اهل بيت بنده را ارزاني فرموده ست ؟ و يک حاجت باقي است که در جنب عواطف ملکانه خطري ندارد ، واگر بقضا مقرون گردد عز دنيا و آخرت بهم پيوندد ، و ثواب و ثنا ايام ميمون ملک را مدخر شود
نوشروان گفت: اگر در ملک مثلا مشارکت توقع کني مبذولست ، حاجت بي محابا ببايد خواست
برزويه گفت: اگر بيند راي ملک بزرجمهر را مثال دهد تا بابي مفرد در اين کتاب بنام من بنده مشتمل بر صفت حال من بپردازد ، و دران کيفيت صناعت و نسب و مذهب من مشبع مقرر گرداند ، وانگاه آن را بفرمان ملک موضعي تعيين افتد ، تا آن شرف من بنده را بر روي روزگار باقي و مخلد شود ، و صيت نيک بندگي من ملک را جاويد و موبد گردد
کسري و حاضران شگفتي عظيم نمودند و بهمت بلند و عقل کامل برزويه واثق گشتند ، و اتفاق کردند که او را اهليت آن منزلت هست
بزرجمهر را حاضر آوردند ، و او را مثال داد که: صدق مناصحت و فرط اخلاص برزويه دانسته اي ، و خطر بزرگ که بفرمان ما ارتکاب کرد شناخته ، و مي خواستيم که ثمرات آن دنياوي هرچه مهناتر بيابد و از خزاين ما نصيبي گيرد ، البته بدان التفات ننمود ، و التماس او برين مقصور است که در اين کتاب بنام او بابي مفرد وضع کرده آيد
چنانکه تمامي احوال او از روز ولادت تا اين ساعت که عز مشافهه ما يافته است دران بيايد
و ما بدين اجابت فرموديم و مثال مي دهيم که آن را در اصل کتاب مرتب کرده شود ، و چون پرداخته گشت اعلام بايد داد تا مجمعي سازند و آن را برملا بخوانند ، و اجتهاد تو در کارها وراي آنچه در امکان اهل روزگار آيد علما و اشراف مملکت را نيز معلوم گردد
چون کسري اين مثال را بر اين اشباع بداد برزويه سجده شکر گزارد و دعاهاي خوب گفت
و بزرجمهر آن باب بر آن ترتيب که مثال يافته بود بپرداخت ، و آن را بانواع تکلف بياراست ، و ملک را خبر کرد
و آن روز بار عام بود ، و بزرجمهر بحضور برزويه و تمامي اهل مملکت اين باب را بخواند ، و ملک و جملگي آن را پسنديده داشتند ، و در تحسين سخن بزرجمهر مبالغت نمودند ، و ملک او را صلت گران فرمود از نقود و جواهر و کسوتهاي خاص ، و بزرجمهر جز جامه هيچيز قبول نکرد
وبرزويه دست وپاي نوشروان ببوسيد و گفت: ايزد تعالي هميشه ملک را دوستکام داراد ، و عز دنيا بآخرت مقرون و موصول گرداناد ، اثر اصطناع پادشاه بدين کرامت هرچه شايع تر شد ،
و من بنده بدان سرورو سرخ روي گشتم ، و خوانندگان اين کتاب را ازان فوايد باشد که سبب نقل آن بشناسد ، و بدانند که طاعت ملوک وخدمت پادشاهان فاضلترين اعمالست ، و شريف آن کس تواند بود که خسروان روزگار او را مشرف گردانند ، و در دولت و نوبت خويش پيدا آرند
و کتاب کليله و دمنه پانزده بابست ، ازان اصل کتاب که هندوان کرده اند ده بابست
باب يک الاسد و الثور - باب دو الفحص عن امردمنه - باب سه الحمامه المطوقه - باب چهار البوم و المغربان - باب پنج الملک و الطائرفنزه - باب شش السنوروالجرذ - باب هفت الاسدوابن اوي - باب هشت القردوالسلحفاه - باب نه الاسوارواللبوه - باب ده الناسک و الضيف
و انچه ازجهت پارسيان بدان الحاق افتاده ست برپنج باب است :
باب يک برزويه الطبيب - باب دو الناسک و ابن عرس - باب سه البلاروالبراهمه - باب چهار السائح و الصائغ - باب پنج ابن الملک و اصحابه
|